شفا
آن شب ، تاريك و از شبهاي زمستان بود.
باد تندي مي وزيد وباران اندكي هم مي باريد.
من در دكه مسجد كه نزديك در است نشسته بودم ، چون نمي شد داخل مسجد شوم ، به خاطر خوني كه از سـيـنه ام مي آمد و چيزي هم نداشتم كه اخلاط سينه را جمع كنم و انداختن آن هم كه در مسجد جـايـز نـبود.
از طرفي چيزي نداشتم كه سرما را از من دفع كند، لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زياد گشت و دنياپيش چشمم تاريك شد.
فـكـر مي كردم شبها تمام شد و امشب ، شب آخر است ، نه كسي را ديدم و نه چيزي برايم ظاهر شد.
ايـن هـمـه رنـج و مـشقت ديدم بار زحمت و ترس بر دوش كشيدم تابتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بيايم با همه اين زحمات ، جز ياس ونااميدي نتيجه اي نگرفتم .
در ايـن كار خود تفكر مي كردم در حالي كه در مسجد احدي نبود.
آتشي براي درست كردن قهوه روشـن كـرده بـودم و چون به خوردن آن عادت داشتم ، مقدار كمي با خودم از نجف آورده بودم ، نـاگاه شخصي از سمت در اول مسجد متوجه من شد.
از دور كه او را ديدم ، ناراحت شدم و با خود گـفـتم : اين شخص ، عربي از اهالي اطراف مسجداست و نزد من مي آيد تا قهوه بخورد.
اگر آمد، بي قهوه مي مانم و در اين شب تاريك هم و غمم زياد خواهد شد.
در ايـن فـكـر بـودم كـه بـه مـن رسيد و سلام كرد.
نام مرا برد و مقابلم نشست .
از اين كه اسم مرا مـي دانـسـت تـعـجب كردم ! گمان كردم او از آنهايي است كه اطراف نجف هستند ومن گاهي ميهمانشان مي شوم .
از او سؤال كردم از كدام طايفه عرب هستي ؟ گفت : از بعضي از آنهايم .
اسم هر كدام از طوايف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم ، گفت : نه از آنهانيستم .
در اين جا نـاراحـت شـدم و از روي تـمـسخر گفتم : آري ، تو از طري طره اي ؟(اين لفظ يك كلمه بي معني است ) از سـخـن مـن تـبـسـم كرد و گفت : من از هر كجا باشم ، براي تو چه اهميتي خواهدداشت ؟ بعد فرمود: چه چيزي باعث شده كه به اين جا آمده اي ؟ گفتم : سؤال كردن از اين مسائل هم به تو سودي نمي رساند.
گفت : چه ضرري دارد كه مرا خبر دهي ؟ از حـسـن اخـلاق و شـيريني سخن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و طوري شد كه هر قدر صحبت مي كرد، محبتم به او زيادتر مي شد، لذا يك سبيل (يكي از دخانيات )ساخته و به او دادم .
گفت : خودت بكش من نمي كشم .
برايش يك فنجان قهوه ريختم و به او دادم .
گرفت و كمي از آن خورد و بعد فنجان رابه من داد و گفت : تو آن را بخور.
فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است .
خلاصه طوري بود كه لحظه به لحظه محبتم به او زيادترمي شد.
بـه او گفتم : اي برادر امشب خداوند تو را براي من فرستاده كه مونس من باشي .
آياحاضري با هم كنار حضرت مسلم (ع ) برويم و آن جا بنشينيم ؟ گفت : حاضرم .
حال جريان خودت را نقل كن .
گـفتم : اي برادر، واقع مطلب را براي تو نقل مي كنم .
از روزي كه خود را شناخته ام شديدا فقير و مـحـتـاجم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مي آيد وعلاجش را نمي دانم .
از طرفي عيال هم ندارم و دلم به زني از اهل محله خودمان درنجف اشرف مايل شده است ، ولي چون دستم از مـال و ثـروت خـالـي اسـت گـرفتنش برايم ميسر نمي شود.
اين آخوندها مرا تحريص كردند و گفتند: براي حوائج خودمتوجه حضرت صاحب الزمان (ع ) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كـوفـه بيتوته كن ، زيرا آن جناب را خواهي ديد و حاجتت را عنايت خواهد كرد و اين آخرين شب از شـبـهـاي چـهارشنبه است و با وجود اين كه اين همه زحمت كشيدم اصلا چيزي نديدم .
اين است علت آمدنم به اين جا و حوائج من هم همينها است .
در اين جا در حالي كه غافل بودم ، فرمود: سينه ات كه عافيت يافت ، اما آن زن ، پس به همين زودي او را خواهي گرفت ، و اما فقرت ، تا زمان مردن به حال خود باقي است .
در عـين حال من متوجه اين بيان و تفصيلات نشدم
و به او گفتم : به طرف مزار جناب مسلم (ع ) نرويم ؟ گفت : برخيز.
بـرخـاسـتم و ايشان جلوي من براه افتاد.
وقتي وارد مسجد شديم ، گفت : آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم ؟ گفتم : چرا.
او نـزديـك شـاخـص (سنگي كه ميان مسجد است ) و من پشت سرش با فاصله اي ايستادم .
تكبيرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشغول خواندن فاتحه شدم .
ناگاه قرائت فاتحه اورا شنيدم به طوري كه هـرگـز از احـدي چـنين قرائتي را نشنيده بودم .
از حسن قرائتش باخود گفتم : شايد او حضرت صـاحـب الزمان (ع ) باشد و كلماتي شنيدم كه به اين مطلب گواهي مي داد.
تا اين خيال در ذهنم افـتـاد بـه سـوي او نظري انداختم ، اما در حالي كه آن جناب مشغول نماز بود، ديدم نور عظيمي حضرتش را احاطه نمود، به طوري كه مانع شد كه من شخص شريفش را تشخيص دهم .
همه اينها وقتي بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را مي شنيدم و بدنم مي لرزيد، اما از بـيم ايشان نتوانستم نماز را قطع كنم ، ولي به هر صورتي كه بود نماز راتمام كردم .
نور حضرت از زمين به طرف بالا مي رفت .
مشغول گريه و زاري و عذرخواهي از سوء ادبي كه در مسجد با ايشان داشتم ، شدم وعرض كردم : آقاي من ، وعده شما راست است .
مرا وعده داديد كه با هم به قبرمسلم (ع ) برويم .
اين جا ديدم كه نور متوجه سمت قبر مسلم (ع ) شد.
من هم به دنبالش براه افتادم تا آن كه وارد حرم حضرت مسلم (ع ) گـرديـد و تـوقف كرد وپيوسته به همين حالت بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.
صـبح ، متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: اما سينه ات كه شفا يافت ، و ديدم سينه ام سالم و ابدا سرفه نمي كنم .
يك هفته هم طول نكشيد كه اسباب ازدواج با آن دختر من حيث لا احتسب (از جـايـي كه گمان نداشتم ) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقي است ، همان طوري كه آن جناب فرمودند.
والحمدللّه
كمال الدين ج 2، ص 146، س 34.
صفحات: 1· 2