آن روز
*****آن روز
اولین روز ماه ذیقعده بود.
صدای مؤذن از سمت مسجدالنبی شنیده میشد. در خانه امام موسی كاظم علیهالسلام همه چشم به راه آمدن فرزندی بودند.
خدمتكاران، دور تا دور نجمه خاتون نشسته بودند و او را دلداری میدادند. ـ به زودی به دنیا میآید. ـ نگران نباشید! نجمه خاتون به دیوار تكیه داده بود و زیر لب ذكر می¬گفت.
امام کاظم علیهالسلام به همراه فرزندش امام رضا علیهالسلام به مسجدالنبی رفته بودند. لحظات به كندی میگذشت و نجمه خاتون از درد، دندانهایش را به هم فشار داد.
آسمان سیاه، ستاره را نورانیتر از پیش نشان میداد. امام موسی كاظم علیهالسلام به خانه برگشت و باز قرآن خواند. ساعتی از شب گذشته بود كه صدای نوزادی در خانه پیچید. همه با خوشحالی به هم تبریك گفتند. نوزاد را به برادرش نشان دادند. امامرضا علیهالسلام به چهره خواهرش نگاه كرد.
امام موسی كاظم علیهالسلام نوزاد را بغل گرفت و نام معصومه را برای او برگزید *******