اندر حکایات دانشجویی
من و بهترین دوستم تو دانشگاه درس ادبیات مون که از دروس عمومی بود به علت تداخل با کلاسهای دیگه جدا از کل دخترای کلاسمون با یک استاد خاص برداشتیم ! استاد ادبیات مون واقعا استاد ادبیات بود ، حال و هواش لطیف و ادبی بود ، جلسه اول گفت دو راه پیش رو دارید ، کلاس من با بقیه کلاسها فرق میکنه ، دوست ندارم دستور ادبیات خشک و سخت رو در قالب چند تا فرمول حفظی بهتون یاد بدم ، شما میتونید شعر خوانی را انتخاب کنید ، حالا انتخاب شما چطوریه ؟! اینه که شعر نو یا حافظ خوونی ؟؟!! من و زینبو میگی قند تو دلمون آب شد قبل همه با هیجان تمام گفتیم حافظ خوونی ، کلاسی که ما شرکت کردیم برخلاف بقیه کلاسهای درسی مون ، فقط سه تا دختر داشت و بقیه پسر بودن ،دانشکده فنی مهندسی ! البته از پسرای کلاس خودمون هم بودن ، پسرا هم که حسی به تبعیت از ما گفتن حافظ خوونی …. من و زینب با عشقی که به حافظ داشتیم یک ساعت قبل شروع در محل کلاس حضور داشتیم و شعر می خووندیم و میخووندیم و حض میکردیم …… اینا بماند که تو این کلاس ما چقد لطافتمون بیشتر از قبل و طبعمون شاعرانه تر شده بود …..
کلاس ما طبقه همکف بود و دوتا در داشت ، یکی اول کلاس و یکی آخر کلاس ، ما سه تا دختر ردیف اول می شستیم ، اون روز نوبت من بود شعر بخوونم ، من در حال خووندن غزلی از حافظ به اوج رسیده بودم که با جیغ زینب و سکوت کلاس به خودم اومدم !!!
به سمت زینب برگشتم ، دیدم با کیف تو بغلش رفته رو صندلی ایستاده ! و به من میگه : تو ندیدیش ؟!! گفتم : چیو ؟؟!! گفت : موش به اون بزرگی ندیدی !!!؟؟؟
نگو من در حال شعر خووندن بودم ، یک موش صحرایی از این بزرگا از زیر در اول کلاس اومده بود داخل از بین من و زینب با سرعت نور رد شده بود و از در انتهای کلاس خارج شده بود !!
بعد این اتفاق به مدت یک ربع کلاس معلق شد و خاطره ای شد این ماجرا !
پسرا می گفتن اومده بوده شعر گوش بده :)