این نامه رو لیلی فقط بخوونه
…
می بینی باباي خوبم؟ امروز اول مهر و من…
بابا جواد ببین، کیفمو بستم…مانتومم آماده کردم… ولی دلم نمیومد… مانتومو بپوشم و مدام برم جلو آینه بایستم…بابا بیا و یه امروز را پیش من باش… اول مهرِ و تک دختر تو می خواد بره اول دبستان… ولی بی تو…بی تو کجا برم بابا… بابا جوادم،فکر کنم امروز همه دست تو دستای باباشون بیاند مدرسه…من برای کی ذوق کنم،برای کی ناز کنم…بابايي امسال قراره بنویسم : بابا آب داد ، بابا نان داد…
ولي مي دوني بابا جواد من بايد بنويسم باباخون داد،باباجون داد…باباي خوب من يه قهرمان بودکه حاضر شد جون بده تا بچه هاي ديگه اي مثل من بي بابا نشوند و دست باباشون را بگيرند و بيايند مدرسه. بابا از مامان شنیدم که می گفت برای کلاس اولی شدن من خيلي ذوق داشتی و کلي برنامه ريزي مي کردي .
بابا گفته بودي که روز اول مهر مي خوام خودم زينب رو ببرم مدرسه . پس حالا بيا ببین زینبت، دردانه عزیزت امروزمی ره اول دبستان….مامان با بغض لباسهامو بهم مي پوشوندو اشکهاش رو يواشکي پاک مي کرد و از مهربونيات وشجاعتت برام ميگفت .ميگفت:دخترم، بابا جواد بهت قول داده ،پس مطمئن باش زير قولش نميزنه وامروز همه جاهمراهته …یادتون باشه من یتیم نیستم،حضرت رقیه(س)گفته،هرکی بابا نداره،بابای من بابای اونم هست…بابا جونم امروزشما و حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) منو تنها نذاريد…بابا جان منتظرت هستم.
دلنوشته ای از زبان فرزند شهید مدافع حرم محمد جواد قربانی
عزیزترین کلاس اولی استانمون