دلم که از همه جا می گرفت، راهی آنجا می شدم. گلزار را می گویم. آن روز هم مثل عصرهای جمعه که بوی غربت می دهد، دلم به اندازه تمام دنیا گرفته بود. می دانستم در کنار شهدا که به دور از هواهای نفسانی، زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند، حال دلم خوب می شود. خوب که چه عرض کنم! عالی می شود.
با مداحی “وقتهایی میشه که کوه درد و غمم“ “سید رضا نریمانی” راهی شدم. نیمروز بود که به گلزار رسیدم. همیشه ورودی گلزار با زیارت مزار مطهر شهید “مجید یونسیان” شهید منا برایم آغاز می شود. اصلا تصویر نورانی این شهید و نگاه پرسشگر او مرا در سر جای خود میخکوب میکند. بین مزار مطهر شهدای شهر، دو تا از قبور متعلق به دو شهید گمنام است که در بین برادران شهیدشان آرمیده اند و به زیارت کنندگانی چون من آرامشی عجیب در هر زیرات هدیه می دهند. به سمت اولینشان که به شهید “حسین غنیمت پور” بسیار نزدیک است، حرکت کردم. اندکی از استقرارم بر مقبره مطهر شهید نگذشته بود که صدایی مرا از حال خود خارج کرد. آقا موسی بود با همان لبخند همیشگی و جاروی در دستش. همیشه آنجا بود. علاقه شدیدی به شهدا دارد و ارتباط قلبیش با آنها بسیار زیاد است. مثل همیشه با پیامی آمده بود. به من گفت:
“این شهدا همگی جوان بودند. با آرزوهای متعدد. همگی صاحب همسر بودند و عاشق زندگی شان. عاشقانه ترین زندگی و صمیمانه ترین رابطه را شهدا داشتند. اینها صاحب کرامتند و زیارت کنندگانشان را می بینند و اجابت می کنند. پس حتما ایشان را واسطه اجابت خود قرار بده و مطمئن باش که بی جواب نخواهی ماند! “
از تعجب چشمهایم گرد شده بود. انگار آقا موسی از حال دل من و خواسته ام مطلع بود. مثل پیکی از عالم غیب ظاهر شده بود. اگر او را نمی شناختم و پیشتر زیارتش نکرده بودم. باور حضور واقعی او برایم دشوار بود.
در پایان آقا موسی حرفی زد که مرا سخت درگیر نمود. گفت:
“دخترم اگر حاجتت را نگرفتی اذان ظهر برگرد تا من همینجا برایت روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم و از شهدا بخواه تا با وساطت مادرشان حاجتت را از خداوند مسئلت فرمایند.”
با آقا موسی خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. هنوز ظهر نشده بود که مشکلم مرنفع شد. مطمئن بودم که وساطت شهدا راهگشای من شده بود. نزدیک اذان ظهر بود که به گلزار برگشتم. برای عرض تشکر. آقا موسی من را دید و به سمتم آمد. فکر کرد برای روضه ای که وعده داده بود، برگشتم. وقتی برایش گفتم که شهدا حاجتم را از خداوند گرفتند. خوشحال شد و برایم دعا کرد. که البته دعای این مرد اهل دل باز هم در راستای حاجت من بود! برایش شیرینی آورده بودم. تقدیمش کردم.
آن روز برایم به خاطره ای طلایی در زندگی تبدیل شد.
و متوجه شدم که:
وقتهایی میشه که کوه درد و غمم
سنگین و سینمو
دلتنگ حرمم
جایی رو بلدم
مثل کرب و بلا
خونه امیدم
گلزار شهدا
حتما به شهدا سری بزنم و عقده دل در محضرشان بگشایم تا با وساطتشان خدای مهربان نظر لطفش را شامل حالم نماید.
وقتی دلم تنگه واسه کرب و بلا
می رم و سر میذارم جا پای شهدا
به قلم بنت الهدی اشرفی