حال دل جاماندگان...
پادشاهان همه مبهوت مَقامت، گویند
این چه شاهی است مگر؟ این همه نوکر دارد!
این روزها همه برمی گردند، از سفر عشق، سرخوش از زیارت، با دلی پر امید و دستی پر. منِ جامانده از دیار دوست با حسرت آنها را در آغوش می کشم و با چشمان اشکبار پای خاطرات شان می نشینم و روزها را می گذرانم تا به اربعین سال آینده برسم و اما…
اما غافل می شوم از آن یار سفر کرده که سال هاست هر صبح بر این حسرت می گرید.
این اشعار از ذهنم می گذرند:
غفلـت از یـــار گرفتـــار شـــدن هم دارد | از شما دور شدن، زار شدن هم دارد
هر که از چشم بیفتاد، محلش ندهند | عبد آلوده شده، خوار شدن هم دارد
عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت | چشم بیمار شده، تار شدن هم دارد
همه با درد به دنبال طبیبی هستیـــم | دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد
ای طبیب همه انگار دلـــــت با ما نیـست | بد شدن، حس دل آزار شدن هم دارد
آنقدر حرف در این سینه ما جمع شده | این همه عقده تلنبار شدن هم دارد
از کریمان، فقرا جود و کرم می خواهند | لطف بسیار، طلبکار شدن هم دارد
نکنــــد منتــــــظر مــــردن مـــــایی آقـــا | این بدی مانع دیدار شدن هم دارد
ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیــــــــــم | غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد