داستان دنباله دار
غم و اندوه خانه را فرا گرفته است. اهل خانه کم حرف و بی حوصله شده اند. سه روز است که پدر از دنیا رفته کسی که مردم به خاطر زهدش با عشق به او اقتدا میکردند. اویی که در کوچه های خاکی روستا به پی و جوان و کودک سلام میکرد و انتظار احترام هیچ کسی را نداشت.
غم فراق نه تنها اهل خانه، بلکه اهل روستا را هم فرا گرفته بود و گویا همگی پدرشان را از دست داده بودند. پیرمرد های روستایی دیگر دیگر شادابی قبل را نداشتند.
مشهدی حیدر که کمرش از تکیه زدن به دیوار و غصه خوردن خسته شده بود تکانی به خودش داد و گفت : خدا رحمتش کند چه رونقی به مسجد داده بود. اما حالا نه امام جماعت داریم و نه رمقی برای مسجد رفتن….
حاج یحیی که به تازگی 50 را رد کرده بود باصدایی گرفته و محزون گفت : باید فکری کرد… من دیشب خیلی با خودم فکر کردم و راهی که به ذهنم رسید این بود که سراغ حسن آقا پسر حاج آقا برویم و از او بخواهیم جای پدر مرحومش را پر کند. و امام جماعت مسجد شود!!!
قاسم آقا که از حرف حاج یحیی یکه خورده بود از جایش بلند شد و گفت: چی میگی حاجی؟
مگه به این راحتیه؟ سواد میخواد معلومات میخواد امام جماعت باید عادل باشه. حسن که درس نخونده، مکتب نرفته…
حاج یحیا با آرامش گفت : فکر این مسائل را کرده ام با خودم گفتم بالاخره حسن پسر حاج آقاست هرچی هم که باشه از عهده ی یه نماز جمتعن که بر میاد، 20 سال تو خونه ی حاجی زندگی کرده مطمئنا خیلی از مسائل رو یاد گرفته. اگه موافق باشید همین حالا بریم سراغش تا مشکل بی رونقی مسجد رو حل کنیم…
1. کتاب امیدآخر ، داستان اول ، توبه روحانی ، قسمت اول