درس امروزت را یاد بگیر
به حکیمی خبر دادند که يکي از شاگردان قديمی اش در شھري دور، از طريق معرفت دور شده و راه ولگردي را پیشه کرده است.
حکیم چندين ھفته سفر کرد تا به شھر آن شاگرد قديمي رسید. بدون اينکه استراحتي کند، مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتھا جستجو او را در يک محل نامناسب يافت و مقابش ايستاد؛ سري تکان داد و از او پرسید: تو اينجا چه میکني دوست قديمي؟
شاگرد لبخند تلخي زد و شانه ھايش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسھاي شما را نداشتم استاد!
حق من خیلي بدتر از اينھاست! شما اين ھمه راه آمده ايد تا به من چه بگويید؟
حکیم تبسمي کرد و گفت: من ھنوز ھم خودم را استاد تو میدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدھم و بروم!
شاگردِ مأيوس و ناامید، نگاھش را به چشمان حکیم دوخت و پرسید: يعني اين ھمه راه را به خاطر من آمده ايد؟
حکیم با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلي بیشتر از اينھاست.
درس امروز اين است:
ھرگز با خودت قھر مکن،
ھرگز مگذار ديگران وادارت کنند با خودت قھر کني،
به محض اينکه خودت با خودت قھر کني، ديگر نسبت به سلامت ذھن و روان و جسم خود بی اعتنا میشوي و ھر نوع بیحرمتي به جسم و روح خودت را میپذيري،
ھمیشه با خودت آشتي باش و ھمیشه براي جبران خطاھا به خودت فرصت بده،
تکرار می کنم:
خودت آخرين نفري باش که در اين دنیا با خودت قھر می کني،
درس امروز من ھمین است…
حکیم پیشاني شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اينکه استراحتي کند به سمت دھکده اش بازگشت.
چند ھفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قديمی اش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد.
حکیم به استقبالش رفت و او را ديد که سالم و سرحال در لباسي تمیز و مرتب مقابلش ايستاده است.
حکیم تبسمي کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت:
اکنون که با خودت آشتي کرده اي، ياد بگیر که از خودت طرفداري کني و به ھیچکس اجازه ندهی تو را با يادآوري گذشته ات وادار به سرافکندگي کند،
ھمیشه از خودت و ذھن و روح و جسم خودت دفاع کن،
ھرگز مگذار ديگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کني و به تو توھین کنند،
خودت اولین نفري باش که در اين دنیا از حیثیت خودت دفاع می کني،
درس امروزت ھمین است…