خواهرهای ناتنی سیندرلا در دنیای واقعی نیز وجود دارند
آناستازیا و گریزیلا دو خواهر ناتنی سیندرلا شخصیت داستانی که سالها پیش شکل گرفت و نقل شد و به صورت انیمیشن درآمد.
سیندرلا دختر زیبا رو و ثروتمندی که بعد از فوت مادرش با پدرش زندگی میکرد و پدرش بدلیل تنهایی تصمیم به ازدواج با خانمی نمودکه دو دختراز خود راضی داشت. شخصیت زشت و سیرت نازیبای نامادری و دخترهایش بعد از درگذشت پدر سیندرلا رو شد. نامادری سیندرلا همه چیزهای خوب را فقط و فقط برای دخترهای بی فرهنگ و بی استعداد خودش میخواست و سیندرلای مهربان و خوش قلب داستان را از همه چیز به خیال خام خودش محروم می کرد. به خیال خودش! درحالیکه مقدرکننده عالم همه چیز را در دست داشت و تقدیرها به دست او رقم میخورد. این تعبیر در زمینه داستانی بود که هیچ اعتقادی به خدا در آن دیده نمیشد و راهگشای سیندرلا فرشته مهربانی بود.
داستانی که در جامعه ما به کرات دیده شده و می شود! مسئول، مدیر، رئیس یا رده بالایی که فرزند بی استعداد و نالایق خود را به سمتی منصوب می کند و از آنطرف فرد لایق و با استعداد و شایسته ای را ازپستی که به او تعلق دارد محروم می نماید. و اگر فرزندی برای تقبل این پست نداشته باشد با لطایف الحیل، چنان زیر آب فرد شایسته را می زند که اثری از شایستگی او برای تقبل آن پست نماند! یا سمتی را به او پیشنهاد می کند که خودش با دست ادب پس بزند و برود دنبال کارش. آنوقت مدیر و فرد رده بالا دفتر خود را مزین می کند به جملاتی نابی چون:
“خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند”
“عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنیم”
آنوقت فرد مظلوم واقع شده از آن مکان عزیمت میکند و در مسیری قرار می گیرد که انگار با او نامرتبط است و به ناگاه آن مسیر برایش پلکان ترقی می شود. اینجاست که جمله “عدو سبب خیر شود اگر خدا خواهد” مصداق می یابد.
و این هنگام است که داستان سیندرلا و لحظاتی که در زیر شیروانی حبس شده بود تا شاهزاده او را نبیند در ذهنم تداعی شد!
اگر خدا بخواهد با همه ترفندها آنچه که در ذهن مسموم ظالمان است یاده نخواهد شد و یا به ظاهر محقق است و اما در مسیری کاملا مخالف تصورات واهی آنها.
این خداست که کفش بلورین را به پای تو خواهد پوشانید و شایستگیت را بر همگان آشکار خواهد نمود، به شرط آنکه تو صبر را آموخته باشی و تنها اتکالت به خدای بزرگ مهربان باشد.
صبر داشته باش
صبر
صبر تو را زیبا می کند
منصف باشیم!
انصاف یعنی اگه روزهای سخت رسید، روزهای خوب زندگیت یادت
بمونه.
انصاف یعنی بدونی خدای روزهای سخت
همون خدای روزهای خوبه…
منصف باشیم…
وقتهایی میشه که کوه درد و غمیم
دلم که از همه جا می گرفت، راهی آنجا می شدم. گلزار را می گویم. آن روز هم مثل عصرهای جمعه که بوی غربت می دهد، دلم به اندازه تمام دنیا گرفته بود. می دانستم در کنار شهدا که به دور از هواهای نفسانی، زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند، حال دلم خوب می شود. خوب که چه عرض کنم! عالی می شود.
با مداحی “وقتهایی میشه که کوه درد و غمم“ “سید رضا نریمانی” راهی شدم. نیمروز بود که به گلزار رسیدم. همیشه ورودی گلزار با زیارت مزار مطهر شهید “مجید یونسیان” شهید منا برایم آغاز می شود. اصلا تصویر نورانی این شهید و نگاه پرسشگر او مرا در سر جای خود میخکوب میکند. بین مزار مطهر شهدای شهر، دو تا از قبور متعلق به دو شهید گمنام است که در بین برادران شهیدشان آرمیده اند و به زیارت کنندگانی چون من آرامشی عجیب در هر زیرات هدیه می دهند. به سمت اولینشان که به شهید “حسین غنیمت پور” بسیار نزدیک است، حرکت کردم. اندکی از استقرارم بر مقبره مطهر شهید نگذشته بود که صدایی مرا از حال خود خارج کرد. آقا موسی بود با همان لبخند همیشگی و جاروی در دستش. همیشه آنجا بود. علاقه شدیدی به شهدا دارد و ارتباط قلبیش با آنها بسیار زیاد است. مثل همیشه با پیامی آمده بود. به من گفت:
“این شهدا همگی جوان بودند. با آرزوهای متعدد. همگی صاحب همسر بودند و عاشق زندگی شان. عاشقانه ترین زندگی و صمیمانه ترین رابطه را شهدا داشتند. اینها صاحب کرامتند و زیارت کنندگانشان را می بینند و اجابت می کنند. پس حتما ایشان را واسطه اجابت خود قرار بده و مطمئن باش که بی جواب نخواهی ماند! “
از تعجب چشمهایم گرد شده بود. انگار آقا موسی از حال دل من و خواسته ام مطلع بود. مثل پیکی از عالم غیب ظاهر شده بود. اگر او را نمی شناختم و پیشتر زیارتش نکرده بودم. باور حضور واقعی او برایم دشوار بود.
در پایان آقا موسی حرفی زد که مرا سخت درگیر نمود. گفت:
“دخترم اگر حاجتت را نگرفتی اذان ظهر برگرد تا من همینجا برایت روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم و از شهدا بخواه تا با وساطت مادرشان حاجتت را از خداوند مسئلت فرمایند.”
با آقا موسی خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. هنوز ظهر نشده بود که مشکلم مرنفع شد. مطمئن بودم که وساطت شهدا راهگشای من شده بود. نزدیک اذان ظهر بود که به گلزار برگشتم. برای عرض تشکر. آقا موسی من را دید و به سمتم آمد. فکر کرد برای روضه ای که وعده داده بود، برگشتم. وقتی برایش گفتم که شهدا حاجتم را از خداوند گرفتند. خوشحال شد و برایم دعا کرد. که البته دعای این مرد اهل دل باز هم در راستای حاجت من بود! برایش شیرینی آورده بودم. تقدیمش کردم.
آن روز برایم به خاطره ای طلایی در زندگی تبدیل شد.
و متوجه شدم که:
وقتهایی میشه که کوه درد و غمم
سنگین و سینمو
دلتنگ حرمم
جایی رو بلدم
مثل کرب و بلا
خونه امیدم
گلزار شهدا
حتما به شهدا سری بزنم و عقده دل در محضرشان بگشایم تا با وساطتشان خدای مهربان نظر لطفش را شامل حالم نماید.
وقتی دلم تنگه واسه کرب و بلا
می رم و سر میذارم جا پای شهدا
به قلم بنت الهدی اشرفی
دلم خانه ای کاهگلی میخواهد
دلم یک خانه قدیمی می خواهد …
یک حال و هوایِ سنتی و اصیل …
خانه ای با دری فیروزه ای، حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی، با حوضی پر از ماهی هایِ قرمز و گل هایِ شمع دانی، پنجره هایِ چوبی و شیشه هایِ رنگ رنگی …
خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری و مطبخ داشته باشد … که وقتی دلم گرفت، به تالارِ آینه اش بروم، میانِ آینه کاری های زیبایش بنشینم … و حالِ دلم خوب شود … عصر هایِ تابستان، تمامِ دلخوشی ام؛ یک کاسه آبدوغ خیارِ خنک و نانِ خشک باشد، و شب هایِ زمستان، تمامِ دلگرمی ام؛ یک کرسی آتشیِ جانانه با یک سینی پر از آجیل و خشکبار!
صبح ها با شیطنت و صدایِ گنجشک ها بیدار شوم، به حیاطش بروم و از عطرِ خاطره انگیزِ کاهگلش، جان بگیرم …
من از حصارِ آهن و فولاد خسته ام … دلم خانه ای می خواهد؛ که هر غروب؛ رویِ تختِ قدیمیِ تویِ حیاط، روبروی حوض، کنارِ باغچه، بنشینم، چای بنوشم، و شعرهایِ زیبایِ سهراب را با شوقی بی وصف؛ به روح و جانم؛ تزریق کنم …
نرگس صرافیان طوفان با اندکی دخل و تصرف
عصرونه گرده غوره ای
فاصله ما با آنها یک دیوار بود. اینگونه بود که همسایه دیوار به دیوار شدیم. خانواده ای کم جمعیت بودند، دقیقا مثل ما. چهار نفر. دو دختر داشتند. چند سال قبل ساکن این کوچه شده بودند. بواسطه نسبت فامیلی نزدیکی که با هم داشتیم از همجواری یکدیگر بسیار خوشحال بودیم.
عطیه دختر کوچکتر که تازه دو سالی بود پا به جهان گذاشته بود و 9 سال با خواهر بزرگتر خود اختلاف سنی داشت، نمک این همسایگی بود. عصرهای تابستان عطیه را در کالسکه کوچک خود می گذاشتیم و با همراهی مادران به پارک میرفتیم. عصرانه دلچسب ما از بادمجان تازه سرخ شده که آغشته به گرده غوره و نمک می شد به همراه گوجه تفت خورده تشکیل می شد. با دو عدد نان لواش تازه که در کالسکه عطیه تعبیه می شد! آنچنان گرم صحبت می شدیم که مسیر طولانی تا پارک برایمان طولانی نبود.
اندکی در پارک توقف داشتیم. می چرخیدیم و بازی میکردیم و سپس راهی خانه می شدیم. این اتفاق حداقل هفته ای دو مرتبه تکرار می شد.
سالها گذشت. عطیه و خواهرش بزرگ شدند. من و خواهرم نیز! آنها از آن کوچه رفتند. همان سال که از آن کوچه رفتند طعم عصرانه های گرده غوره ای ساده و دل انگیز تابستانی را نیز با خود بردند و به فراموشی سپردند. سالها می گذرد و ما حتی عیدها نیز همدیگر را نمی بینیم!
محل زندگی ما نه بالای شهر بود و نه پایین شهر. اصللا برایمان اهمیت نداشت که کجای این شهر بزرگ زندگی می کنیم و چه برچسبی بر آن خورده است و دلهایی داشتیم به وسعت آسمان آبی که برای شادی و غم هم می تپید و هرگز دستخوش سنگ و چوب و بالا و پایین نمی شد.
ماشین شاستی بلند نداشتیم. اصلا ماشین نداشتیم. قدمهایی استوار داشتیم که برای هم تا فرسنگها با چاشنی عشق برداشته می شد. توستر و مایکروویو و ماشین ظرفشویی هم نداشتیم! حتی گاز فر نداشتیم. اما با کیک پز کیکهایی برای عصرانه های یکدیگر می پختیم که طعم آن سالها بعد در بهترین شیرینی سراهای شهر نیز یافت نشد! چرا که چاشنی عشق و محبت و صفا داشت. چیزی که اکنون در لابلای سنگ و چوب و دکور و سکه و سفرهای دور دنیا مفقود شده است.
کاش آن روزها دوبار تکرار می شد.
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟!
خسته شده ام.
در هیاهوی شهر به دنبال گمشده خود می گردم.
گم شده یا نه شایدم من گم شده ام … درگیر و دار مشغله های پوچ زندگی!
خودمان را هم گیج کرده ایم میان این همه آمال واهی که به قول خودمان داریم «زندگی» می کنیم؛
کدام زندگی؟!!
و چه خوب خودمان را به آن راه می زنیم که انگار نه انگار یک نفر هزار و چند صد سال به انتظار ما نشسته و دنبال یار می گردد و ما تازه چله ترک گناه می گیریم آن هم نصفه نیمه رهایش می کنیم!
فکر نمیکنم پیاده روی اربعین من به شما ربطی داشته باشه!
ایرانی برو جام جهانی ببین!
حداقل 25 هزار ایرانی عزیز برای تماشا و تشویق تیم ملی ایران در روسیه حضور دارند.
از آنها سپاسگزاریم که تیم ایران را تنها نمی گذارند! (مرسی که هستی عشقم :) )
اما هزینه هر ایرانی برای 12 روز اقامت در روسیه حداقل 25 میلیون تومان می شود.
25 هزار ضربدر 25 میلیون می شود رقم 625,000,000,000 ششصد و بیست و پنج میلیارد تومان!!!
آقا خوش به حالشون پول خودشون هست دوست دارند اینطور خرج کنند.
به ما قشر مذهبی هم ربطی نداره!
اربعین شد فضولیت گل نکنه ها!
اما این به ما ربط داره که چند مدت دیگه که وقت محرم و اربعین می رسه دیگران هم مثل ما با شخصیت باشند و حس فوضولیشون گل نکنه که چرا این پول رو به فقرای ایران نمیدین!
جنبه داشته باشید و بفهمید که یکی جام جهانی رو دوست داره یکی محرم و اربعین و هر کی دوست داره به خاطر علایقش پول خرج کنه!
من دلم روشن است
شما را نمیدانم!
اما من دلـم روشـن است
به اتفاقهای خـوبِ در راه مانده
به تمام روزهای شیرین نیامده
به لبخندی که یک روز بر دلمان مینشیند
خداجونم مراقب دوستام باش
خدایا
ستاره های آسمانت را سقف خانه دوستانم کن
تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد….
“شب بخیر”
روزه های کله گنجشکی
ماه رمضان آن سالها، انیمیشینی از تلویزیون پخش می شد به نام “زهره و زهرا". من و خواهر کوچکترم ندا بعد برگشت از مدرسه جلو تلویزیون دراز می کشیدیم تا با تماشای برنامه های ویژه ماه رمضان زودتر به افطار برسیم. آبجی ندا هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و من الگوی ندا بودم.
ندا روزه کله گنجشکی می گرفت وقتی نهار میخورد عذاب وجدان داشت که آبجی هداش نمی توونه نهار بخوره! واقعا رسانه ملی اون روزها به وظیفه خودش خوب عمل می کرد و با پخش سریال و انیمیشن های مفید کمک والایی در تربیت اسلامی نسل داشت! کارتون “زهره و زهرا” یکی از برنامه های مفید آن سالها بود. دو دوست که در تربیت دینی_اخلاقی هم نقش سازنده ای داشتند. من و آبجی ندا با الهام از زهره و زهرا، در این راه خیلی بهم کمک کردیم. لینک ذیل آن قسمت از همان کارتون است که به روزه کله گنجشکی اشاره می کند.
به نکات تربیتی نهفته در این قطعه توجه فرمائید.
این روزها اینترنت در دسترس همه قرار دارد. چقدر خوب است این برنامه های مفید را با تنها چند کلیک دانلود نموده و برای فرزندانتان پخش کنید و پس از تماشا حتما از آنها درباره آنچه تماشا کرده اند چند سوال بپرسید.
http://www.mp4.ir/Video?Watch=6208-734533502/کارتون-زهره-و-زهرا-قسمت-هجدهم