عصرونه گرده غوره ای
فاصله ما با آنها یک دیوار بود. اینگونه بود که همسایه دیوار به دیوار شدیم. خانواده ای کم جمعیت بودند، دقیقا مثل ما. چهار نفر. دو دختر داشتند. چند سال قبل ساکن این کوچه شده بودند. بواسطه نسبت فامیلی نزدیکی که با هم داشتیم از همجواری یکدیگر بسیار خوشحال بودیم.
عطیه دختر کوچکتر که تازه دو سالی بود پا به جهان گذاشته بود و 9 سال با خواهر بزرگتر خود اختلاف سنی داشت، نمک این همسایگی بود. عصرهای تابستان عطیه را در کالسکه کوچک خود می گذاشتیم و با همراهی مادران به پارک میرفتیم. عصرانه دلچسب ما از بادمجان تازه سرخ شده که آغشته به گرده غوره و نمک می شد به همراه گوجه تفت خورده تشکیل می شد. با دو عدد نان لواش تازه که در کالسکه عطیه تعبیه می شد! آنچنان گرم صحبت می شدیم که مسیر طولانی تا پارک برایمان طولانی نبود.
اندکی در پارک توقف داشتیم. می چرخیدیم و بازی میکردیم و سپس راهی خانه می شدیم. این اتفاق حداقل هفته ای دو مرتبه تکرار می شد.
سالها گذشت. عطیه و خواهرش بزرگ شدند. من و خواهرم نیز! آنها از آن کوچه رفتند. همان سال که از آن کوچه رفتند طعم عصرانه های گرده غوره ای ساده و دل انگیز تابستانی را نیز با خود بردند و به فراموشی سپردند. سالها می گذرد و ما حتی عیدها نیز همدیگر را نمی بینیم!
محل زندگی ما نه بالای شهر بود و نه پایین شهر. اصللا برایمان اهمیت نداشت که کجای این شهر بزرگ زندگی می کنیم و چه برچسبی بر آن خورده است و دلهایی داشتیم به وسعت آسمان آبی که برای شادی و غم هم می تپید و هرگز دستخوش سنگ و چوب و بالا و پایین نمی شد.
ماشین شاستی بلند نداشتیم. اصلا ماشین نداشتیم. قدمهایی استوار داشتیم که برای هم تا فرسنگها با چاشنی عشق برداشته می شد. توستر و مایکروویو و ماشین ظرفشویی هم نداشتیم! حتی گاز فر نداشتیم. اما با کیک پز کیکهایی برای عصرانه های یکدیگر می پختیم که طعم آن سالها بعد در بهترین شیرینی سراهای شهر نیز یافت نشد! چرا که چاشنی عشق و محبت و صفا داشت. چیزی که اکنون در لابلای سنگ و چوب و دکور و سکه و سفرهای دور دنیا مفقود شده است.
کاش آن روزها دوبار تکرار می شد.