دلم یک شادی تکانی می خواهد !!!
یادش بخیر، به بهانه خانه تکانی همه دور هم جمع می شدیم…
یادش بخیر ، به بهانه خانه تکانی یک دل سیر میخندیدیم …
یادش بخیر ، به بهانه خانه تکانی دلهایمان نیز از کینه و کدورت پاک می شد …
این روزها عجیب دلتنگ شده ام …
برای آن فرشی که وسط حیاط خانه مادربزرگ پهن می کردیم و یک کاسه در دست می گرفتم و به بهانه شستن فرش دو زانو بر روی فرش خیس شده و پراز کف می نشستم و در جهت خواب فرش کاسه را هل می دادم…
و یادش بخیر آب بازی آخر فرش شستن با بچه ها و بزرگترها ….
حتی یادش بخیر فریاد های مادر … سرما می خوری بچه… من برات لباس نیاوردم!
وقتی ماشین قالی شویی از جلوی خانه مان رد می شود اصلا چقدر دلم می خواهد دوباره سرما بخورم! اما فرش ها را خودمان در کنار فامیل هایمان با یک دنیا شادی بشوریم… لااقل فرش های مادربزرگ را !
وقتی که دیگر بجای جمع شدن ها در کنار یکدیگر برای خانه تکانی خانه مادربزرگ سراغ کارگر می روند نمی دانم آن نگاه غمگین مادربزرگ را کدام کارگر می تواند بتکاند … آن دل خسته پدربزرگ را چه کسی می تواند گردگیری کند !
دلم تنگ شده است ، اندکی برای تمام مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی که دیگر در کنار ما نیستند …
و بیشتر برای آن ها که هستند اما دلشان از غم دوری نالان است.
بگذار بهتر بگویم دلم یک شادی تکانی می خواهد
یادمان باشد که ،،،،،
درخانه ای که بزرگترها ، کوچک شوند…. کوچکترها هرگز بزرگ نمی شوند.
روز جهانی سالمند مبارک…