دلنوشته دختر شهید مختار بند
چشم هایم را می بندم و دفتر زندگی ام را باز می کنم
همه ی صفحات زندگی ام سرشار از محبت شماست.
دفتر زندگی دخترت را همین محبتهای پدرانه تان رنگارنگ کرده است.
هنوز مزه ی بازی هایی که در کودکی با من می کردید دهانم را شیرین می کند…
آن روزها که بی مقدمه مهمان خانه ی کوچک دخترت می شدی و من ذوق زده با یک فنجان آب به جای چای از شما پذیرایی می کردم.
یادم می آید یکبار از دست دخترت ناراحت شدی و من پشت در اتاق نشستم و گریه کردم ..
و شما لبخند زنان آمدید و گفتید: اشکهای دخترم همیشه آماده ریختن است..
آنوقت آنقدر کنارم ماندید و ناز دخترتان را کشیدید تا گریه هایم تبدیل به خنده شد…
بعدها که بزرگتر شدم کار هر روزتان بود…
ساعت چهار بعد از ظهر وقتی ازسرکار به خانه برمی گشتید یک راست به اتاق دخترتان بیایید و بگویید دخترم کجاست؟
از صبح دخترم را ندیده ام!
آن وقت لبخندی را که روی لبانتان نشسته بود به دخترتان هدیه می دادید و در اتاق را می بستید…
همین کارهایتان بود که باعث شده بود همه بفهمند دختر کوچکتان را خیلی بابایی تر از بچه های دیگر کرده اید…
آخرین باری که قبل از شهادتتان به ایران آمده بودید فرصت نشد تا خوب ببینمتان..
برای همین در فرودگاه تهران از فرصت استفاده کرده و همنشین تان شدم. وقت رفتن تان که شد دخترتان را گرم در آغوش گرفتید. گفتید:دخترم به خاطر حجاب کاملی که در بین این همه خانم بدحجاب داری به تو افتخار می کنم!
اما نمی دانید..
نمیدانید که در تمام طول مسیر برگشت، دخترتان آرام آرام می گریست و زیر لب می گفت: من که با رعایت حجابم کار سختی نکرده ام که شما به آن افتخار کنید ،شما افتخار ما هستید که دل از همه ی مادیات بریده اید و غیورانه در آن سرزمین غریب، سربازی حضرت زینب را می کنید…
آری بابا! همه صفحه های دفتر زندگی دخترتان مملو از خاطراتی اینچنین است..
اما بابای نازنینم..
بدان که دلتنگی این روزهای دخترتان با هیچ بیانی قابل توصیف نیست ..
بدان عزیزدلم که از این به بعد دفتر زندگی دخترتان بدون رنگ مهر و محبت شما برای همیشه سیاه و سفید باقی خواهد ماند…
دلنوشته زهرا مختاربند ، دختر شهید حاج حمید مختاربند