اندر حکایت ازدواج طلبگی !
شب ها پس از مراسم در حرم شهدای گمنام ، به این علت که آقایون بعد از پذیرایی خانمها شام میل می فرمایند ، یک وقفه بیست دقیقه ای انتظار گونه برای خانمها ایجاد می شود و در این فاصله خاطراتی تعریف می شود که شنیدن بعضی از آنها خالی از لطف نیست .
یکی از خواهران طلبه چگونگی ازدواج خودشان را تعریف نمودند ،( ایشان با نام مستعار مریم )بدین صورت که ؛
سال دوم حضور مریم خانم در حوزه ( دوستان در جریان هستند که در مدارس کم و بیش از این مسائل من باب خیریت آن مطرح است ) خانمی که برای برادرشوهرشان دنبال دختر خانمی خوب می گشتند ، مریم خانم سر راهشان قرار می گیرند ولی با معرفی ایشان به خانواده همسرشان با مخالفت ایشان مواجهه میشوند که ؛ طلبه نه !! و …. قضیه منتفی می شود .
حدود شش ماه بعد از گذشت این ماجرا ، یکی از روزهای تابستان دو پدر میانسال در پارک روی یک نیمکت کنار هم نشسته و مشغول درد و دل هستند که به دل یکدیگر می نشیند و یک نقطه مشترک در زندگیشان میابند ، دختر این پدر و پسر آن پدر که هر دو مجرد هستند و به دنبال همسری مناسب …
شماره تلفن رد و بدل می شود بین دو پدر ،برای انتقال ماجرا به خانواده ها و پیگیری نتیجه ….
پدر پسر به خانه رفته و بعد از مطرح نمودن قضیه و ذکر مشخصات دختر خانم با تعجب عروسش مواجهه میشود که ؛ پدر این همان مریم است که من معرفی کردم و گفتم دختر شاد و پر انرژی است در عین حال که طلبه است !!
از آنطرف پدر دختر موضوع را با خانواده مطرح و با مخالفت مریم خانم مواجهه می شوند .
پدر آقا داماد که یک دل نه صد دل شیفته ی عروس ندیده اش شده است ، یک روز صبح با منزل عروس خانم تماس میگیرد و از قضا خود مریم خانم گوشی را برداشته و چون ایشان پشت تلفن اعلام می نمایند برای امر خیر تماس گرفتند ، ایشان شستشان خبر دار شده و می گویند ، پدرشان مشهد هستند و هفته دیگر برمیگردند و همچنین دخترشان قصد ازدواج ندارند ! (ناگفته نماند مریم خانم خودشان را جای مادرشان جا می زنند ) و پدر مریم از قضیه مطلع می شود و عصبانی که چرا دخترش چنین دروغی گفته است ، القصه قرار خواستگاری گذاشته می شود و آقا داماد به همراه پدر و مادرشان و البته یکی از خواهران شان به منزل مریم خانم تشریف می برند ، مریم که سعی بر منصرف نمودن آنها داشته ، تلاشی برای صحبت ندارد و البته صحبت خصوصی هم بین مریم و آقا داماد پیش نمی آید ، آن جلسه در عرض یک ساعت جمع می شود ، حدود دو یا سه ساعت بعد از رفتن خانواده داماد از منزل مریم خانم ، مادر آقا داماد تماس میگیرند که جواب دخترتون چیه ؟!! گویا مریم خانم بدجور به دل آقا داماد نشسته بودند !! مریم هم رو به مادر می گه با توکل بر خدا و همین ….. همان هفته خانواده داماد با انگشتر نشون خدمت خانواده مریم خانم می رسند و همه چیز به طو غیرقابل منتظره ای به ازدواج این دو گل نو شکفته می انجامد !!!
الان قریب دو سال است که مریم و همسرش الحمدلله در کنار یکدیکر زندگی عاشقانه و عالی را دارند و این است داستان همان قسمت که همواره می گفتند و شنیدیم و باور نداشتیم شاید !!