دردی به نام عذاب وجدان !!!
نمی دونم کدوماتون سریال آژانس دوستی یادتونه ؟!
یکی از شخصیتهای اون سریال خانم ساده دلی بود به نام صدیقه که همسرش یکی از راننده های آژانس دوستی بود، این زن و شوهر جوون بودند و مستاجر یک حاج خانم سالخورده ، تو یکی از قسمتها صدیقه بخاطر اینکه با شوهرش مشاجره داشت و ناراحت بود ، به صدای عصای صاحبخانه توجه نمیکنه ،که طبقه بالا بوده و به زمین می کوبید تا صدیقه رو با خبر کنه و بره بالا کمکش ، و در مقابل صدای تلویزیون میبره بالا ! فردا صبح متوجه میشن ، صاحبخونشون فوت شده ! و عذاب وجدان صدیقه رو بیچاره میکنه …
خب این داستان رو تا اینجا تو ذهنتون داشته باشید ، تا با هم یک سری به دنیای واقعی بزنیم ؛
در همسایگی منزل ما ، دختری می زید بسی مهربان و خوش قلب و فداکار ، که آخرین فرزند خانواده پرجمعیت خود (خداوند حافظشان باشد) می باشد ، این دختر مهربان ، به عقد پسری شایسته در دیاری دور درآمده است و ناگزیر به ترک وطن خود می باشد ، از آنجا که پدر و مادرش به او وابستگی بسیار زیاد پیدا نموده اند ، تحمل ترک او برایشان بسیار طاقت فرساست …..
بامدادی سرد که دخترک مهربان همسایه ما برای دیدار شویش به دیار دور هجرت کرده بود ، صدای کوفت شدن در از پس پنجره ها به همراه فریادهای پدر دخترک که حاج خانم درو باز کن ، به گوش می رسید …. اندکی از طلوع خورشید می گذشت … این صدا تا دقایقی بعد ادامه داشت که ناگهان ، تمامی لحظات آن قسمت از سریال آژانس دوستی از مقابل چشمانم گذشت !! چونان آهویی جهیدم و در را گشوده و خود را به پدر دخترک رسانیدم …. بینی و صورتش سرخ شده بود و گویا پشت دربسته منزل دقایقی منتظر مانده بود .
با لبخندی مهربان گفت : حاج خانم کلیدهایم را جابجا کردن و کلیدها توی جیب اون یکی کت جامونده ، خودشونو که وقتی خوابشون میبره ، پتو رو میکشه رو سرش و صدایی نمیشنوه!
حاج آقا تلفن همراه نداشت ، خونه پسرشون خیلی نزدیکه ، دفترچه تلفن جیبی خیلی کوچکی از جیبشون درآوردن و شماره پسرشون رو دادن تماس گرفتم
پسرشون که چند سالی از پدر مهربان من بزرگتر هستند در اندک زمانی خود را به منزل پدر رسانیدند ! در این فاصله من برایشان چای آوردم تا کمی گرم شوند و ایشان هم به پاس تشکر نان قندی به من هدیه دادند !!
پ.ن : همیشه به نجواهای درونتان گوش فرا دهید …. اگه نمی رفتم درو بازکنم ، اونوقت بابای دوستم تو سرما و بدون موبایل معلوم نبود تا کی باید پشت در می موند ! یک صدای دیگه شنیده میشد ، از بچه هایی که سمت مدرسه می رفتن ، می پرسیدن ، تلفن ندارید ؟!!! این جمله آخری بود که داغونم کرد :)
تالیفی ؛ ب . ه . ا