گفتم...
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
.
.
.
خدا جونم
از پنجشنبه عید قربان تا حالا
از حالا تا آخر دنیا فقط تو خدا جونم
فقط خودت می توونی التیام بخش داغ دل مون باشی
خدایا کمکمون کن…
با تو تا همیشه
عید قربان عید بندگی
تا کنون به آن عمیق فکر نکرده ام، عید بندگی ، کاش همیشه اینگونه بودم: بنده
بندگی کردن یعنی هرچه اوگوید پذیرفتن و عمل کردن
یعنی بدانم وقتی بنده او هستم باید به گونه ای رفتار کنم تا او راضی و خوشنود باشد
حال چگونه او را راضی نگهدارم؟ از اینجاست که کار من شروع می شود…
ای خالق بی همتا ، یا کریم و یا رب ، مرا یاری رسان که جز تو یاری رسانی ندارم تا بنده لایق و مقبول درگاهت باشم، همیشه نه فقط در عید بندگی، کمک کن همواره این عهد را به یاد آورم.
خدایا دوستت دارم
یهویی همین حالا!
چند وقته رایج شده میگن یهویی همین حالا…..
امام رضا جانم دوستتون دارم آقا یهویی همین حالا!
لطفا به دل عاشق دوستدارانتون نظر بفرمایید
اینجاست محله ما
کنار خونه ما همیشه سبزه زاره
دشتاش پر از بوی گل اینجا همش بهاره
دل وقتی مهربونه ، شادی میاد میمونه
خوشبختی از رو دیوار سر میکشه توخونه…
اینجاست محله ما
فقط خدا
همیشه می دونم که فقط تو
این جمله را بارها و بارها در مواقع متفاوت خووندم و تکرار کردم و بهم آرامش داده ولی نمی دونم چرا امروز نمیشه!
خدایا
تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
یا کریم
با خود گفتم چگونه خواهی بخشید این شکننده توبه های مکرر را و نومید شدم…
اما تو در جانم زمزمه کردی که کریمی و با کریمان کارها دشوار نیست…
خوشبخت کیست؟!
خوشبختی از آن کسی است که در فضای شکرگزاری زندگی کند.
چه دنیا به کامش باشد و چه نباشد!
چه آن زمان که می دود و نمی رسد،
و چه آن زمان که گامی برنداشته خود را در مقصد می بیند.
چرا که خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
و هر کس که این موهبت الهی را دارد خوشبخت است.
دروغ شیرین
هر کس بد ما به خلق گوید
ما چهره ز غم نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هردو دروغ گفته باشیم!
زندگینامه من در پنج فصل
وقتی احساس میکنم مشکلات به حدی بزرگ شده اند که به راحتی نمیتوانم از کنارشان عبور کنم شعر زیر را می خوانم. نام شعر «زندگینامه من در پنج فصل» است.
فصل اول – در خیابان قدم می زدم،
چاهی در مسیر من قرار گرفت، درون چاه سقوط کردم. در چاه گم شدم. خسته و نومید.
می دانستم که سقوط، به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.
فصل دوم – در خیابان قدم می زدم،
چاهی در مسیر من قرار گرفت، سعی کردم وانمود کنم چاه را نمی بینم.
دوباره در چاه افتادم! باور نمیکردم دوباره گرفتار همان چاه شوم و سقوط کنم. سقوطی که به خاطر اشتباه من نبود.
مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.
فصل سوم – در خیابان قدم می زدم،
چاهی در مسیر من قرار گرفت، چاه را دیدم. اما عادت کرده بودم که درون چاه بیفتم.
دوباره در چاه افتادم. میدانستم که سقوط در چاه، اشتباه من است. به سرعت بیرون آمدم.
فصل چهارم – در خیابان قدم می زدم،
چاهی در مسیر من قرار گرفت. از کنار آن گذشتم.
فصل پنجم – در خیابان دیگری قدم زدم