خدایا مرا با بلا شارژ نکن!
إِلَهِي لا تُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ وَ لا تَمْكُرْ بِي فِي حِيلَتِكَ مِنْ أَيْنَ لِيَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَ لا يُوجَدُ إِلّا مِنْ عِنْدِكَ وَ مِنْ أَيْنَ لِيَ النَّجَاةُ وَ لا تُسْتَطَاعُ إِلّا بِكَ لا الَّذِي أَحْسَنَ اسْتَغْنَى عَنْ عَوْنِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ لا الَّذِي أَسَاءَ وَ اجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَ لَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَبِّ
خدای مهربانم مرا با عقوبت و بلا شارژ نکن…
خدای من با من حرف بزن
خدایا خانه دلم ویران است با حضورت، با سرکشیت آبادش کن.
خدایا با فراقت مرا نکُش!
خدای من تو که می توانی با حسین علیه السلام دل من رو بلرزانی با او بیا
خدای من، امشب برای تو حُر می شوم مرا دریاب
ای پروردگارم
ای پروردگارم
ای پروردگارم
اگر حال دلت مثل من است روی لینک زیر کلیک کن:
وقتی محبت کوچک حُر به دل امام حسین علیه السلام می افتد
مناجات های دایی محسن
مرور خاطرات کودکی همیشه برایم جذاب و دلنشین بوده، خصوصا آن بخش از خاطرات که در خانه مادربزرگ شکل گرفت. اولین روزهایی که بیداری سحر و نجواهایش برایم جذابیت پیدا کرد از خانه مادربزرگ بود.
دایی محسن ته تغاری عزیزجان، دوست داشتنی ترین دایی و الگوی عبادی من بود. با اصرار شب را خانه عزیزجان می خوابیدم تا سحر با نوای مناجات دایی محسن از خواب بیدار شوم. نغمه های او را هنگام خواندن دعایی که بعدها فهمیدم ابوحمزه بوده است خیلی دوست داشتم. چشم هایم را می بستم و به نوای دل انگیزش گوش جان می سپردم. اندکی بعد عزیز جان سفره سحری را پهن می کرد و ما را به سر سفره دعوت می کرد. آقاجان تلویزیون را روشن می کرد و در حال پخش دعای سحر، مشغول خوردن سحری می شدیم. یادم هست دایی محسن پشت سر هم نماز می خواند که بعدها فهمیدم نماز شب بوده است. عزیز جان همیشه با جملات قصارش از خوبی ها و مهربانی های خدا می گفت. سفارشش این بود که کوچک ترین خواسته ات را هم از خدا بخواه و مثالش برای این موضوع نمک آش بود!
بهترین روزهای کودکیم با بهترین سحرهای عمرم در خانه مادربزرگ، مسیر زندگیم را با الگوهایی چون عزیزجان و دایی محسن رقم زد. کودکی سنی ست که اگر الگوی منتخب مناسبی نداشته باشیم، همه عمر در خطر خواهیم بود.
سعی کنیم برای کودکانمان الگوهای زیبای مهربان و صمیمی باشیم.
به قول یکی از دوستان:
بچه های ما آن طوری تربیت می شوند که ما هستیم نه آن طور که ما دوست داریم!
هر کجا هستی برگرد
تو بمان و دگران!
دوست داری عاشق شوی؟!
اومدم اینجا قلبم رنگ خدا بگیره
شیوه عاشقی رو از شهدا بگیره
با یادشون جاری اشکای زلالم
میخوام که با شروع سالم
عوض بشه دوباره حالم
من عاشق شدم
به همین سادگی، با استشمام بوی خاک.
منزل بعد؛ شلمچه.
شلمچه یعنی…
شلمچه کجای این دنیاست واقعا؟!
نه از خرابه های تخت جمشید و پرسپولیس خبری است. نه از تفکرات انسان دوستانه کوروش کبیر! پس چه چیز این خاک اینهمه جاذبه دارد؟ که دختر لهستانی توریست برای گذران ایام تعطیلات خود به جای رفتن به کولک چال و نمک آبرود و تخت جمشید و عمارت عالی قاپو و حافظیه و … به این مکان پا گذاشته؟ عاشق شد. حاجت روا شد. مسلمان شد و با فرزند خود برگشت و سر زد. دیگر به لهستان برنگشت.
این دعوت فرست کلس و خصوصی ست!
چرا؟
اینجا خبرهایی ست! اگر دلت را مراقب بودی می فهمی.
چون شهدا زنده اند. این خاک ها زنده هستند.
حواست را جمع کن. اینجا مهمانی ست. برای مهمان سفره پهن می کنند و خصوصی در سنگر می نشانندش. فقط پذیراییشان پلو و خورشت نیست. پذیرایی دلی است. دل تو را آگاه می کنند. دل تو را عاشق می کنند.
ندیده خریدار شدید! خون آدم های خوب روی این زمین ها ریخته شده است.
اینجا بوی کربلا می دهد. اینجا هزار هزار هزار نفر، شهید شده اند. این زمین با دل تو بازی می کند.
عاشق می شوی. کافیست رایحه این خاک را استشمام کنی.
دارم گله ها
از فاصله ها
جامونده منم
از قافله ها
می دانم لیاقت ندارم
اما دلم شهادت می خواهد
سفرنامه راهیان نور به قلم بنت الهدی اشرفی، قسمت سوم.
وضعت خوبه یا خرابه؟!
در دنیایی که به پیامبران الهی توهین می کنند
به فاطمه الزهرا علیها السلام و علی ابن ابیطالب علیه السلام توهین می کنند
به امام حسین علیه السلام و زینب کبری علیها السلام توهین می کنند
در دنیایی که به امام و رهبری توهین می کنند
اگر به من و تو بچه مذهبی توهین و تمسخر نکنند معلومه ما وضعمون خرابه و خیلی نامردیم!1
درود بر سید شهیدان اهل قلم شهید “سید مرتضی آوینی”
1. استاد پناهیان
کاش جمعه هایمان را هنوز با مادربزرگ می ساختیم
هر جمعه منزل “مادربزرگ” جمع می شديم
ريز تا درشت
از همهمه زياد، صدا به صدا نمی رسيد
آنقَدَر ميگفتيم و ميخنديديم كه اصلاً متوجهِ گذر زمان نمی شديم…
بوی غذای مادر بزرگ را تا چند خيابان آنطرف تر می شد حس كرد…
روزهای هفته را روی دورِ تند می زديم تا برسيم به جمعه…
جمعه های بچگي مان را با هيچ روزی عوض نمی كرديم
گذشت و گذشت
“مادربزرگ” از ميانمان رفت…
دورتر و دورتر شديم
شايد ديگر در ماه و يا حتی در سال يكبار دورِ هم جمع شويم…
آن هم قبلش طی می كنيم كه اينترنت داشته باشد…
ديگر از صدای همهمه خبري نيست!
همه سرها داخل گوشی شان هست و جُك ها و اخبارِ روز را نقل قول می كنند…
غذا را از بيرون مي آورند و به لطفِ غذا كنارِ هم می نشينيم…
كاش مادربزرگ هنوز بود…
كاش جمعه هايمان را هنوز با مادربزرگ می ساختيم…
علی قاضی نظام
طعم شادی را بچشیم
لبخند را
به یکدیگر هدیه دهیم
غم ها را
با هم درمان کنیم
تا
با هم طعم شادی
و خوشبختی را بچشیم
روزتون بخیر و نیکی
درس عبرت!
خوش باش
و خوش بگذران
این روزها، همان روزهای خوب قدیمی اند؛
که قرار است چند سال دیگر دلت برایشان تنگ شود!
برای مشاهد متن کامل مطلب فوق به لینک ذیل مراجعه فرمائید:
به دوشنبه خوش آمدید
خوشبختی یک سفر است
نه یک مقصد
زیبا زندگی کنید و
از حال لذت ببرید
لحظه هاتون سرشار از خوشی و شادمانی
صبح تون نور
صبح تون زیبا