مناجات های دایی محسن
مرور خاطرات کودکی همیشه برایم جذاب و دلنشین بوده، خصوصا آن بخش از خاطرات که در خانه مادربزرگ شکل گرفت. اولین روزهایی که بیداری سحر و نجواهایش برایم جذابیت پیدا کرد از خانه مادربزرگ بود.
دایی محسن ته تغاری عزیزجان، دوست داشتنی ترین دایی و الگوی عبادی من بود. با اصرار شب را خانه عزیزجان می خوابیدم تا سحر با نوای مناجات دایی محسن از خواب بیدار شوم. نغمه های او را هنگام خواندن دعایی که بعدها فهمیدم ابوحمزه بوده است خیلی دوست داشتم. چشم هایم را می بستم و به نوای دل انگیزش گوش جان می سپردم. اندکی بعد عزیز جان سفره سحری را پهن می کرد و ما را به سر سفره دعوت می کرد. آقاجان تلویزیون را روشن می کرد و در حال پخش دعای سحر، مشغول خوردن سحری می شدیم. یادم هست دایی محسن پشت سر هم نماز می خواند که بعدها فهمیدم نماز شب بوده است. عزیز جان همیشه با جملات قصارش از خوبی ها و مهربانی های خدا می گفت. سفارشش این بود که کوچک ترین خواسته ات را هم از خدا بخواه و مثالش برای این موضوع نمک آش بود!
بهترین روزهای کودکیم با بهترین سحرهای عمرم در خانه مادربزرگ، مسیر زندگیم را با الگوهایی چون عزیزجان و دایی محسن رقم زد. کودکی سنی ست که اگر الگوی منتخب مناسبی نداشته باشیم، همه عمر در خطر خواهیم بود.
سعی کنیم برای کودکانمان الگوهای زیبای مهربان و صمیمی باشیم.
به قول یکی از دوستان:
بچه های ما آن طوری تربیت می شوند که ما هستیم نه آن طور که ما دوست داریم!