پیام شهید زینب کمایی به ما
در یکی از شب های برگزاری مراسم در هیأت عاشقان موضوع مطرح شده حول شخصیت و بیان ویژگی های اخلاقی شهید زینب کمایی بود .
من خودم تا به حال اسم این شهید کوچک از لحاظ سنی و بزرگ از لحاظ شخصیتی را نشنیده بودم ، شهید 14 ساله ، ساکن شاهین شهر اصفهان و اصالتاً آبادانی که پس از شروع جنگ به همراه پدر و مادرشان برای سکونت به شاهین شهر آمده بودند ولی چهار خواهر و برادر ایشان در شهر خود ماندند و حضور فعال در جبهه داشته اند .
اسم این شهید بزرگوار در ابتدا میترا بوده است ولی خودشان پس از یک روز ، روزه گرفتن به نیت تغییر اسم ، نام خود را به زینب تغییر داده اند و الحق مسیری که در مدت کوتاه عمرشان سپری نموده اند ، زینب وار بوده است .
ایشان در مسیر معرفت الله گامهایی بسیار ارزشمند برداشته بودند ، کتاب زندگینامه زینب کمایی تحت عنوان ” راز درخت کاج” منتشر شده است . یکی از اقدامتشان در این مسیر ، اختصاص هجده برگ از صفحات دفترچه یادداشت ، هر صفحه به یکی از دوستانشان ، برای نوشتن عیوب ایشان از دید آن دوست در آن برگ از دفترچه بوده است .
اقدام دیگر طراحی جدولی در همان دفترچه برای یادآوری و مرور انجامم کارهای نیک و مستحبی که در طول شبانه روز باید انجام می داده اند ، مثلا ً : خواندن نماز شب ، نماز اول وقت و …. که این صفحه در کتاب راز درخت کاج موجود است .
ایشان شبها بسیار گریه می کردند و وقتی مادرشان علت این گریه های شبانه را جویا می شوند ، آن را احساس تکلیف در برابر امام خمینی (ره) بیان نموده اند و اینکه نگران امام و بار غم ایشان در روزهای جنگ بودند .
از اینکه نمی توانستند در جبهه حضور داشته باشند بسیار ناراحت بودند تا اینکه یک روز به این فکر می رسند که ، شهر من جبهه و کار من مبارزه با دشمن است !! در همین راستا با اراده و پشتکاری بسیار قوی و مضاعف آنقدر کار فرهنگی در مدرسه و خارج آن انجام می دهند ، که خار در چشم دشمنان می شوند . در یکی از روزهای اسفند ایشان پس از مدرسه دیگر به خانه برنمی گردند و پس از چهار روز بدن مطهرشان در بیابان های اطراف در حالیکه با چهار گره به چادرشان توسط منافقان کور دل به درجه رفیع شهادت نائل شده بودند ، پیدا می شود .
جالب است بدانید این بانو در تاریخ 1361/1/1 به قول خودشان در تکه شهدای شاهین شهر همزمان با با شهدای فتح المبین و هم ردیف با شهید حمید مستوفیان به خاک سپرده شده اند . ( مادرشان قبل از شروع سال جدید از ایشان می خواهند برای خرید لباس جدید عید اقدام نمایند که با اعتراضشان مواجهه می شوند ؛ که اکنون خیلی از خانواده ها ندارند ، من چطور می توانم لباس نو بخرم و بپوشم و خوشحال باشم ! )
و باز جالب تر اینکه ایشان قبل شهادتشان سر مزار این شهید بزرگوار ( شهید حمید مستوفیان ) بسیار حضور داشتند و اشک می ریختند و آرزوی شهادت داشتند و پس از حصول آرزویشان دقیقا مقابل همین شهید به خاک سپرده شدند !! در شهری که خبری از جنگ نبوده به آرزوی خود رسیدند .
ایشان دو مرتبه وصیت نامه نوشته اند ، بخشی از متن یکی از آنها :
خانه خود را ساختم ، اینجا جای من نیست . باید بروم !
نکته ؛ یکی از نشانه های آنها که به شهدا نزدیکترند ، بی تفاوت نبودن نسبت به اطراف یا مظلومان است .
استقلال در متفاوت بودن است و این مایه نجات است ، وقتی استقلال را پیدا کردی ، خدا به ذهنت برکت می دهد ، نمیشود تماشاچی بود !! باید دست خود را یک جا بند نمائیم !! احساس تکلیف کردن ، بی اهمیت نبودن مسائل در چشم ما ، بی مسئولیت نبودن ، ما پیام رسان هستیم در آگاهی در بیداری اجتماعی .
به نظر من این پیامی بود از سوی این شهید به تمامی ما و آنها که در این عرصه دستی دارند و مسئولیتی !
و دیگر اینکه شهدا زنده اند ، یادمان نرود ، آنها همانطور که قبل شهادتشان درد مظلومان و ستمدیدگان را داشتند اکنون نیز که ظاهرا بین ما نیستند ، باز هم پیام هایی برای ما میفرستند تا با نیروی آنها کارهایی که باید انجام شود ، توسط ما انجام گیرد ، انشالله .
پ.ن : دوستان عزیز که ساکن شاهین شهر هستند اگر سعادت زیارت مزار این شهید بزرگوار قسمتتان شد ، لطفا عکسی از مزار این بانو و همسنگرشان شهید حمید مستوفیان تهیه فرمایید و در وبلاگ خود قرار دهید و لینک آن را از طریق پیام اطلاع رسانی فرمایید، متشکرم .
این نامه رو لیلی فقط بخوونه
…
می بینی باباي خوبم؟ امروز اول مهر و من…
بابا جواد ببین، کیفمو بستم…مانتومم آماده کردم… ولی دلم نمیومد… مانتومو بپوشم و مدام برم جلو آینه بایستم…بابا بیا و یه امروز را پیش من باش… اول مهرِ و تک دختر تو می خواد بره اول دبستان… ولی بی تو…بی تو کجا برم بابا… بابا جوادم،فکر کنم امروز همه دست تو دستای باباشون بیاند مدرسه…من برای کی ذوق کنم،برای کی ناز کنم…بابايي امسال قراره بنویسم : بابا آب داد ، بابا نان داد…
ولي مي دوني بابا جواد من بايد بنويسم باباخون داد،باباجون داد…باباي خوب من يه قهرمان بودکه حاضر شد جون بده تا بچه هاي ديگه اي مثل من بي بابا نشوند و دست باباشون را بگيرند و بيايند مدرسه. بابا از مامان شنیدم که می گفت برای کلاس اولی شدن من خيلي ذوق داشتی و کلي برنامه ريزي مي کردي .
بابا گفته بودي که روز اول مهر مي خوام خودم زينب رو ببرم مدرسه . پس حالا بيا ببین زینبت، دردانه عزیزت امروزمی ره اول دبستان….مامان با بغض لباسهامو بهم مي پوشوندو اشکهاش رو يواشکي پاک مي کرد و از مهربونيات وشجاعتت برام ميگفت .ميگفت:دخترم، بابا جواد بهت قول داده ،پس مطمئن باش زير قولش نميزنه وامروز همه جاهمراهته …یادتون باشه من یتیم نیستم،حضرت رقیه(س)گفته،هرکی بابا نداره،بابای من بابای اونم هست…بابا جونم امروزشما و حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) منو تنها نذاريد…بابا جان منتظرت هستم.
دلنوشته ای از زبان فرزند شهید مدافع حرم محمد جواد قربانی
عزیزترین کلاس اولی استانمون
همه متحد شدند تا حرف امام زمین نماند...
عراقی ها که در محور طلائیه موفق شده بودند، از باز پس گیری جزایر مهم مجنون مطمئن بودند. تبلیغات رسانه ای عراق وعده میداد که به زودی ارتش قدرتمند عراق، ایرانی ها را از جزایر بیرون می کند.
جزیره مجنون محور خبری رسانه های جهان شده بود؛ تا حدی که عملیات خیبر به نبرد مجنون معروف شده بود. اگر عراق جزایر را پس می گرفت، ثابت می کرد به قدرتی رسیده که می تواند تمام عملیات های ایران را شکست دهد.
بعد از ظهر روز ۱۴ اسفند از دفتر فرماندهی کل قوا (امام خمینی) به فرماندهان جنگ خبر دادند امام فرموده اند جزایر حتما باید نگه داشته شوند؛ هرطور که شده.
با ابلاغ این پیام به رزمنده ها، انگار همه چیز از نو شروع شده باشد، روحیه رزمنده ها متحول شد و قدرت تهاجمی شان چند برابر. فرمانده سپاه به فرماندهان جنگ گفت از جزایر بیرون نمی رویم، حتی اگر سازمان سپاه از بین برود. درنتیجه حفظ جزایر هدف اصلی رزمنده ها و فرماندهان بود.
بسیاری از فرماندهان قرارگاه هم سلاح به دست گرفتند و به خط مقدم رفتند تا همراه بسیجی ها از جزایر دفاع کنند.
از ۱۶ تا ۲۰ اسفند، عراق هرچه داشت به میدان آورد تا جزایر را پس بگیرد؛ ۷۲ ساعت جنگ بی امان. همه متحد شدند تا حرف امام زمین نماند که نماند.1
1. دایره المعارف مصور تاریخ جنگ ایران و عراق، جعفر شیرعلی نیا، صفحه ۲۸۶
نام معراج الشهدا چگونه انتخاب شد ؟
ابتدا معراج شهدا به نام تخلیه شهدا معروف بود. تعاون رزم در سپاه برای انتقال پیکر شهدا از مناطق تشکیل شده بود و در ارتش بهداری این کار را میکرد. پیکر شهدا توسط تعاون رزم و بهداری به تخلیه شهدا منتقل میشد.
آنجا بحث الحاقی، مرکز یا قرارگاه مطرح بود. یگانهای مختلف، خودشان تخلیه شهدا داشتند و در نهایت پیکرها از تخلیه یگانها برای معراجهای ما در داخل شهر میآمد. ما سه معراج داشتیم: معراج قرارگاه کربلا که در جنوب مستقر بود؛ معراج قرارگاه نجف که در غرب و کرمانشاه مستقر بود و معراج قرارگاه حمزه که در ارومیه مستقر بود و پیکر شهدا به این معراج ها که همان تخلیه شهدا نام داشت، انتقال پیدا می کرد.
در بحث تخلیه شهدا،«حاج نصیر» که آن زمان مسئول تخلیه شهدا بود؛ برای من تعریف کرد که یک معلمی بود که می گفت این اسم تخلیه من را آزار میدهد و ایشان برای اولین بار پیشنهاد نام معراج شهدا را داد.
در همان زمان با آقای باقرزاده که مسئول وقت بود، مطرح کردیم و ایشان ابلاغ کردند که کلا تخلیه شهدا به نام «ستاد معراج شهدا» تغییر نام دهد؛ حال چه بحث الحاقی، چه در خود خط، چه قرارگاه های ما و چه اینکه به مرکز بیاید و چه به استان ها برود؛ چون استان ها هم برای خودشان ستاد معراج داشتند؛ این نحوه تشکیل ستاد معراج شهدا بود.
کانال کمیل و پروانهی تنها
قرار بود عملیاتی انجام شود
منافقين تمام اطلاعات اين عمليات را به عراقيها داده بودند
گردانهای خطشكن، براي اينكه زير آتش نباشند رفتند داخل كانال. با روشن شدن هوا تانکهای عراقی جلو آمدند دو طرف كانال را بستند و آن را زیر آتش گرفتند.
خبر آمد فرمانده و معاون گردان كميل به شهادت رسيدهاند.
۵ روز از محاصره کانال گذشته بود …
عصر روز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ بود. من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند وقتی رسیدند، فهمیدم که از بچههای کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا میآورد گفت:فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشد.
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بیرمقیاش جواب داد زیر جنازهها مخفی شدهبودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشتهبود. یک طرف آر پی جی میزد و یک طرف تیربار شلیک میکرد. یکی دیگر گفت: همه شهدا رو ته کانال هم میچید، آذوقه و آب رو پخش میکرد، به مجروحها میرسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت.
وقتی از مشخصاتش گفت آب دهانم را قورت دادم. اینها همه مشخصههای ابراهیم بود. با نگرانی گفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش میریخت زنده بود وبه ما گفت :تا می تونید سریع بلند شید و برید. یکی از اون سه نفر هم گفت: من دیدم که زدنش. با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم