شهدا الگوی زوج جوان شدند
وارد که شدم بعد تعارفهای متعارف نشستیم گوشه اتاق، دیوارها همه از داخل هم کاه گِلی بود و کسی اصراری برای بازسازیش نداشت، اتاق کوچک تقریبا ۱۲ متری که گوشه ای سماور با مزه و قدیمی و یک تشکچه تمیز و یه پشتی که از همون جنس روکش شده بود…
بی بی استکان کمرباریک رو داخل نلبکی گذاشت و از چای پر کرد و داد به سید که تعارفم کنه…
بوی گل محمدی پیچیده بود…
یکم که صحبت کردیم بی بی یک دست لباس روحانیت که مشخص بود قدیمیه اما فوق العاده تمیز و شیک بود گذاشت جلومون، با گوشه روسری اشک چشمش رو پاک کرد و گفت:
_این لباسو میخواست دامادیش بپوشه، طبق قولی که دادم مادر، مال تو باشه پسرم…
سید لباسو برداشت، بغل کرد و بوسید، به چشماش میمالید و گریه میکرد، معنی رفتاراشو نمیفهمیدم…
اینا مال کی بود؟!
یعنی میخواست لباس کهنه یه مُرده رو بپوشه؟! اونم روز عقد
از نگاه گیجم خوندن که حالم چجوریه، سید به عکس رو دیوار اشاره کرد و گفت:
_ چند وقتی خواب این شهیدو میدیدم، بعد یه روز اتفاقی اسمشو فهمیدم و شد الگوی شهیدم …
بعد بی بی رو پیدا کردم، الانم که لباسو بی بی هدیه دادن…
من حسود نبودم ولی با تمام سلولای بدنم به سید غبطه خوردم…
راستی الگوی شهیدم کی بود؟!
اصلا چقدر شبیه ش شدم؟
چیکار کردم براش؟
سید حتی چهره ش هم شبیه الگوش شده بود…
اونوقت من…
عاخ که چقدر از دست خودم حرصم گرفت…
با مهربونیِ صدای بی بی به خودم اومدم، مادر بیا این چادرم اول ازدواجم که با حاجی خدا بیامرز رفتیم از مشهد گرفته بودم اگه دختر یا عروس دار شدم بدم بهش…
بیا که الان هم دختر و جگر گوشمی، هم عروس محمد پسرمی….
با ذوق چادر رو برداشتم، آخ که چقدر قشنگ بود…
تعجب کردم اون زمان اینقدر زیبا بوده پارچه ها و بی بی انقدر تمیز نگه داشته…
ذوق کردم، بی بی رو بوسیدم و تشکر کردم…
اونروز چند ساعتی کنار بی بی بودیم، کلی از پسرش عباس گفت، واقعا عباس وار زندگی کرده و شهید شده بود، کلی چیز درباره زندگی مشترک و مشکلاتش برامون گفت، از خودش و رفتارهای حاج آقا…
موقع خداحافظی احساس میکردم چندسال بزرگتر شدم، دردش برام سنگین بود…
ساخت منو، تصمیم گرفتم هر هفته برم دیدنش…
کم کم به روز عقد نزدیک شده بودیم، حس عجیب و غریبی داشتم، یه حس تازه…
به خواهش من قرار شد به جای دسته گل رز و اینا یه دسته نرگس خوشگل بخره.
F_sadat_kh
کپی بدون ذکر منبع و نویسنده شرعا مجاز نیست