عاشقانه های من و کودکان عراقی!
شبی از شبها ، هنگام توقف در یکی از موکبها برای استراحت ، طبق قراری که دوست عزیز و همراه صمیمی من با همسرشان برای صرف چای و شام تعیین نموده بودند ، از محل اسکان خواهران خارج شدیم ، اسکان برادران دقیقا کنار حسینیه خواهران بود ، هوا آن شب خیلی سرد نبود و میشه گفت کمی لطافت داشت و می شد بیرون نشست ، اتفاقی توجه مرا جلب نمود ؛ چند کودک شیرین عراقی مشغول بازی و شیطنت در چند قدمی ما ؛ بازی آنها بدین صورت بود که ، ظرف های آب کوچک یک نفره را که پلمپ بودند به هوا پرتاب می کردند و پس از برخورد آن با زمین و ترکیدنش و خروج با شدت آب ، از خنده ریسه می رفتند و به داخل موکب و ظرفی دیگر و تکرار همان بازی !!
واقعا نتوانستم این صحنه را تحمل کنم ، آب آشامیدنی در حال اسراف بود ، سریع وارد عمل شدم .
به یمن شرکت در کلاس های مکالمه عربی ، تا حدودی توانایی برقرای ارتباط ممکن بود .
رفتم جلو دست بچه ها را گرفتم ، سه تا پسر بچه ، پنج و شش ساله بودند ، این مکالمه ما :
حبیبی ، تعال ، ماذا تفعلی ؟! هذا ماء للشرب فقط .
انا ارید العب … سپس آنها را کنار خودم نشاندم از تک تکشون پرسیدم ماسمک؟
اسماشون : مجتبی ، حسین و فاضل بود ، فاضل از همه کوچکتر و نمکی تر بود و مجتبی بزرگتر و خیلی زیرک !
از دوستم خواستم با هم بازی نون بده کباب ببر را اجرا کنیم ، بچه ها با دقت نگاه می کردند ….تفهم؟
مجتبی متوجه شد که چگونه بازنده است و باید بازی را واگذار کند ، اما حسین و فاضل ، خصوصا فاضل متوجه نمی شدند ، فاضل دست خودش را روی آن دست دیگر می زد و با خنده ای از ته دل جیغ می کشید و خوشحال بود ، صحنه بسیار جالب و شیرینی بود ، اشتیاق این سه کودک برای اینکه دستشان را جلو بیاورند و نوبت آنها شود ، حدود بیست دقیقه با بچه ها بازی کردم ، وقتی متوجه پشت سرم شدم ، دیدم پدران و مردانی دیگر با اشتیاق و ذوق در حال تماشای این منظره هستند ، یکی از آنان چیزی به مجتبی گفت ، مجتبی بلند شد رفت و دست یک دختر بچه دو ساله را گرفت و به سمت ما آمد ، گفت : اختی ، متوجه شدم خواهرش هم برای بازی آورده است ! سپس برای خاتمه بازی کودکان چند عدد از همان آبها که آورده بودند بترکانند به من دادند و با خنده و شور بسیار رفتند .
حداقل تا آخر آن شب خبری از تکرار بازی اسراف آب نبود !!