قصه غصه
مي دونم بد موقعي براي قصه شنيدنه، ولي من مي خوام براتون يه قصه بگم !
….
وقت زيادي ازتون نمي گيرم :
يكي بود يكي نبود، يه شهري بود خوش قد و بالا، آدمايي داشت محكم و قرص، ایام ایام جشن بود. جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد. اون غول ، غولِ گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهر و ببلعه. همه نگران شدن. حرف افتاد با این غول چیکار کنیم؟ ما خمار جشنیم، بهتره سخت نگیریم؛
اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ.
قرعه بنام جوونا افتاد. جوونایی که دوره کرکریشون بود رفتن به جنگ غول. غول غول عجیبی بود. یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد. دستاشو قطع مي كردي چند تا سر اضافه می شد. بالاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده.
يكي از پير جووناي زخم چشيده جاشو گرفت. اما یه اتفاق افتاده بــــود!
بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریــبه می بینن. شایدم حق داشتن! آخه این جوونا مدتها دور ازین شهر با غوله جنگیده بودن. جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خو کرده بودن. دست و پنجه نرم کردن با غول زلالشون کرده بود. شده بودن عینهو اصحاب کهف، دیگه پولشون قيمت نداشت. اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن مجبور به معامله شدن…
من شما رو نمی شناسم، اما اگه مثه ما فارسی حرف می زنین پس معنی این غیرت و می فهمین. این غیرت داره خشک می شه. شاهرگ این غیرت… کمک کنید نذاریم این اتفاق بیوفته. من براي صبرتون یه یا علی مي خوام، همین…!
قسمتی از دیالوگ حاج کاظم در آژانس شیشه ای