منزل قصر بنى مقاتل - اول محرم سال 61 ه . ق
امام عليهالسلام روز چهارشنبه اول ماه محرمالحرام سال شصتویک هجرى بر اين منزل وارد شدند.
عمرو بن مشرقى گفت: با پسرعمویم بر امام حسين عليهالسلام وارد شدم و آن حضرت در «قصر بنى مقاتل» بود و بر او سلام كرديم، امام پرسيد: آيا به يارى من مى آيى؟!
من گفتم: مردى هستم كه عائله زيادى دارم و مال بسيارى از مردم نزد من است و نمیدانم كار به كجا مى انجامد و خوش ندارم امانت مردم از بين برود؛ و پسرعمویم نيز همانند من پاسخ داد.
امام عليهالسلام فرمود: پس از اینجا برويد كه هر كس فرياد ما را بشنود و يا ما را ببيند و لبيك نگويد و به فرياد برنخيزد، بر خداوند است كه او را به بينى در آتش اندازد.
عقبة بن سمعان مى گويد: در اواخر شب، امام حسين عليهالسلام دستور داد از «قصر بنى مقاتل» آب برداشته و كوچ كنيم، چون حركت كرديم و ساعتى ركاب زديم امام عليهالسلام همانگونه كه سوار بود مختصرى به خواب رفت، سپس بيدار شد درحالی که مى فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون و الحمدالله ربالعالمین» و دو يا سه مرتبه اين جمله را تكرار كرد.
على بن الحسين عليهالسلام روى به پدر نمود و گفت: اى پدر! جانم به فداي تو باد، خدا را حمد كرديم و آیه استرجاع خواندى، علت چيست؟
امام (ع)فرمود: پسرم! در اثنای راه مختصرى بخواب رفتم شخصى را ديدم كه سوار بر اسب بود و گفت: اين قوم سير مى كنند و اجل هم به سوی آنان درحرکت است، دانستم كه خبر مرگ ماست كه به ما دادهشده است.
امام عليهالسلام فرمود: سوگند به آنکسی كه بازگشت بندگان بهسوی اوست ما برحقیم. على بن الحسين عليهالسلام گفت: پس ما را باكى از مرگ نيست كه بميريم و بر حق باشيم.
امام عليهالسلام فرمود: خداوند تو را جزاى خير دهد آنگونه كه پدرى را به فرزندش جزاى خير دهد.
چون سپيده صبح دميد، امام پياده شد و نماز صبح گزارد و با شتاب سوار شد و با ياران خود حركت كردند؛ حر مى خواست آن حضرت را به سمت كوفه حركت دهد ولى امام بهشدت امتناع مى كرد تا چاشتگاه كه به «نینوا» رسيدند، ناگاه سوارى از دور پديدار شد كه مسلح بود و از كوفه مى آمد، همه ايستادند و او را تماشا مى كردند، همینکه رسيد به حر و همراهانش سلام كرد بیآنکه به امام حسين و اصحابش سلام كند، و بعد مكتوبى را به دست حر داد كه از عبيدالله بن زياد بود به اين مضمون:
چون نامه من به تو رسيد و فرستاده من نزد تو آيد، حسين را نگاهدار و كار را بر او تنگ گير، و او را فرود مياور مگر در بيابان بى سنگر و بدون آب! و من به قاصد گفته ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بياورد، والسلام.
حر خدمت امام آمد و نامه را براى آن حضرت قرائت كرد، امام به او فرمود: بگذار در «نینوا» و يا «غاضريات» و يا «شفيه» فرود آييم.
حر گفت: ممكن نيست زيرا عبيدالله اين آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است!
زهير گفت: به خدا سوگند چنان مى بينم كه پس از این كار سختتر گردد، اى پسر رسول خدا! قتال با اين گروه در اين ساعت براى ما آسانتر است از جنگ با آنها كه بعد از این مى آيند، به جان خودم قسم كه بعد از ايشان كسانى آيند كه ما طاقت مبارزه، با آنها را نداريم.
امام عليهالسلام فرمود: من ابتدا به جنگ با اين جماعت نمیکنم.
پس آن حضرت به حر التفات كرد و فرمود: كمى جلوتر برويم! پس مقدارى از مسافت را امام عليهالسلام با حر و همراهانش پيمودند تا به زمين «كربلا» رسيدند.