چند قدم مانده به آغاز قسمت دوم
کارت دعوت و متن آن انتخاب شد. از آنجا که هدایتگر مراسم، حضرت زهرا سلام الله علیها بودند، مدیریت سالن برپایی جشن نیز با ما یار بود. اکنون نوبت به کیفیت برگزاری جشن رسید.
با هماهنگی مدیریت مؤمن و متعهد سالن، موسیقی هایی با مضمون اوصاف حضرت زهرا سلام الله علیها و عشق، با صدای گرم خوانندگانی چون علیرضا افتخاری، مرحوم ناصر عبداللهی، دکتر محمد اصفهانی و نوای مداحان اهل بیت در وصف ازدواج، برای پخش در هر دو قسمت آقایان و خانمها انتخاب شد.
حالا نوبت به انتخاب مداح سالن رسید. با مشورت گرفتن از خادمان حرم شهدای گمنام که سابقه برپانمودن جشنهای متعددی را داشتند، مجلس ما به انفاس مداح و ذاکر اهل بیت علیه السلام از جرگه پاک و با شرافت، مدافعان حرم بانو زینب کبری سلام الله علیها، متبرک شد و این سومین معجزه در این مسیر زیبا و مقدس بود.
برای سالن خانمها نیز مداحی در وصف حضرت زهرا سلام الله علیها و پسر بزرگوارشان، صاحب العصر و الزمان آقا جانمان امام زمان (عج) صورت گرفت.
البته در هر دو بخش خانمها و آقایان، اشعاری شاد و بیان لطایف برای شیرین و تر شدن مجلس وجود داشت و صد البته مورد استقبال تمام دعوت شوندگان قرار گرفت.
و تمامی این پیشنهادات از دیدگاه مدیریت، ایده ای بسیار ناب و جذاب بود. ایشان فرمودند تا زمانیکه کتاب هدیه شما در دست مدعوین باشد، دعای عاقبت بخیری پشت سر شما خواهد بود، چرا که این شیوه و سپس بیان خصایل حضرت زهرا سلام الله علیها در مقدس ترین و مهم ترین اتفاق زندگی، مراسم ازدواج، در توجه و جلب نظر اهل بیت علیهم السلام مؤثر خواهد بود.
و من گواهم که این توجه حضرات را در لحظه لحظه زندگی تا کنون به چشم خود مشاهده نمودم.
و بعد …
لینک دانلود آهنگ برای پخش در سالن عروسی:
یا فاطمه ناصر عبداللهی
زمان را زیبا ببینیم 1
زمان را زیبا ببینیم (قسمت اول)
چند سال پیش دوران دانشجویی. من نماینده کلاس بودم و طرفداران زیادی بین بچه های ورودی مان داشتم. روز تولدم نزدیک بود. حوالی تاریخ تولدم کلاس فوق العاده ای توسط یکی از اساتید در روز تعطیلات رسمی 15 خرداد برگزار شد!
استاد آن درس جناب آقای خ استادی انقلابی، مؤمن و متعهد بودند. از اینکه در آن روز مجبور به برگزاری کلاس شده بودند عذاب وجدان داشتند! بهمین خاطر با یاد امام و شهدا کلاس خود را به پایان رساندند. بعد اتمام کلاس پچ پچ هایی بین بچه ها شنیده می شد. استاد فرمودند اگر سوال یا مشکلی هست مطرح بشه و بچه ها از استاد تقاضا کردند چند دقیقه در کلاس حضور داشته باشند. دو نفر ار بچه ها کلاس را ترک کردند و اندکی بعد با کیک و هدیه ای وارد شدند. بقیه بچه ها هم شروع کردند به دست زدن و همخوانی تولد تولد تولدت مبارک! استاد که تا بنا گوش سرخ شده بودند نمی داستند چطور بچه ها را دعوت به سکوت بکنند! من از همه جا بیخبر، تصور کردم تولد استاد است. که یکی از بچه ها رو به استاد گفتن: امروز برای بهترین نماینده تولد گرفتیم. بعد از سکوت و برگشت آرامش به کلاس و پی بردن به سوپرایز بچه ها. استاد گفتند: روز 15 خرداد کلاس تشکیل دادیم بماند، جشن گرفتید بماند، سوت و جیغ و کف و هورا بماند، حداقل هدیه را روز دیگری تقدیم خانم الف می نمودید. بچه ها.
هدیه تحویل من شد و همانجا با اصرار بچه ها آن را باز کردم. ساعت دیواری سنتی و بسیار زیبایی بود. تولید کشور خودمان.
آن روز از خاطرات زیبای عمر من ثبت شد و آن دوستان وفادار و مهربان همچنان در لحظات تلخ و شیرین همراه و همپای من هستند.
ساعت هدیه دوستانم سالها بر دیوار اتاقم نصب بود و بسیار عالی کار میکرد. هر عید گرد آن گرفته می شد و باطریش هر چند وقت یکبار تعویض و مجدد به سرجای خود برمی گشت.
اعداد ساعت رومی بودند و در زیر صفحه عقربه ها، نمادی از چند انسان نخستین و آریایی و هخامنش طور طراحی شده بود!
پ.ن: عکس ساعت بارگذاری شده از اینترنت می باشد.
ادامه دارد…
مناجات های دایی محسن
مرور خاطرات کودکی همیشه برایم جذاب و دلنشین بوده، خصوصا آن بخش از خاطرات که در خانه مادربزرگ شکل گرفت. اولین روزهایی که بیداری سحر و نجواهایش برایم جذابیت پیدا کرد از خانه مادربزرگ بود.
دایی محسن ته تغاری عزیزجان، دوست داشتنی ترین دایی و الگوی عبادی من بود. با اصرار شب را خانه عزیزجان می خوابیدم تا سحر با نوای مناجات دایی محسن از خواب بیدار شوم. نغمه های او را هنگام خواندن دعایی که بعدها فهمیدم ابوحمزه بوده است خیلی دوست داشتم. چشم هایم را می بستم و به نوای دل انگیزش گوش جان می سپردم. اندکی بعد عزیز جان سفره سحری را پهن می کرد و ما را به سر سفره دعوت می کرد. آقاجان تلویزیون را روشن می کرد و در حال پخش دعای سحر، مشغول خوردن سحری می شدیم. یادم هست دایی محسن پشت سر هم نماز می خواند که بعدها فهمیدم نماز شب بوده است. عزیز جان همیشه با جملات قصارش از خوبی ها و مهربانی های خدا می گفت. سفارشش این بود که کوچک ترین خواسته ات را هم از خدا بخواه و مثالش برای این موضوع نمک آش بود!
بهترین روزهای کودکیم با بهترین سحرهای عمرم در خانه مادربزرگ، مسیر زندگیم را با الگوهایی چون عزیزجان و دایی محسن رقم زد. کودکی سنی ست که اگر الگوی منتخب مناسبی نداشته باشیم، همه عمر در خطر خواهیم بود.
سعی کنیم برای کودکانمان الگوهای زیبای مهربان و صمیمی باشیم.
به قول یکی از دوستان:
بچه های ما آن طوری تربیت می شوند که ما هستیم نه آن طور که ما دوست داریم!
شهدا الگوی زوج جوان شدند
وارد که شدم بعد تعارفهای متعارف نشستیم گوشه اتاق، دیوارها همه از داخل هم کاه گِلی بود و کسی اصراری برای بازسازیش نداشت، اتاق کوچک تقریبا ۱۲ متری که گوشه ای سماور با مزه و قدیمی و یک تشکچه تمیز و یه پشتی که از همون جنس روکش شده بود…
بی بی استکان کمرباریک رو داخل نلبکی گذاشت و از چای پر کرد و داد به سید که تعارفم کنه…
بوی گل محمدی پیچیده بود…
یکم که صحبت کردیم بی بی یک دست لباس روحانیت که مشخص بود قدیمیه اما فوق العاده تمیز و شیک بود گذاشت جلومون، با گوشه روسری اشک چشمش رو پاک کرد و گفت:
_این لباسو میخواست دامادیش بپوشه، طبق قولی که دادم مادر، مال تو باشه پسرم…
سید لباسو برداشت، بغل کرد و بوسید، به چشماش میمالید و گریه میکرد، معنی رفتاراشو نمیفهمیدم…
اینا مال کی بود؟!
یعنی میخواست لباس کهنه یه مُرده رو بپوشه؟! اونم روز عقد
از نگاه گیجم خوندن که حالم چجوریه، سید به عکس رو دیوار اشاره کرد و گفت:
_ چند وقتی خواب این شهیدو میدیدم، بعد یه روز اتفاقی اسمشو فهمیدم و شد الگوی شهیدم …
بعد بی بی رو پیدا کردم، الانم که لباسو بی بی هدیه دادن…
من حسود نبودم ولی با تمام سلولای بدنم به سید غبطه خوردم…
راستی الگوی شهیدم کی بود؟!
اصلا چقدر شبیه ش شدم؟
چیکار کردم براش؟
سید حتی چهره ش هم شبیه الگوش شده بود…
اونوقت من…
عاخ که چقدر از دست خودم حرصم گرفت…
با مهربونیِ صدای بی بی به خودم اومدم، مادر بیا این چادرم اول ازدواجم که با حاجی خدا بیامرز رفتیم از مشهد گرفته بودم اگه دختر یا عروس دار شدم بدم بهش…
بیا که الان هم دختر و جگر گوشمی، هم عروس محمد پسرمی….
با ذوق چادر رو برداشتم، آخ که چقدر قشنگ بود…
تعجب کردم اون زمان اینقدر زیبا بوده پارچه ها و بی بی انقدر تمیز نگه داشته…
ذوق کردم، بی بی رو بوسیدم و تشکر کردم…
اونروز چند ساعتی کنار بی بی بودیم، کلی از پسرش عباس گفت، واقعا عباس وار زندگی کرده و شهید شده بود، کلی چیز درباره زندگی مشترک و مشکلاتش برامون گفت، از خودش و رفتارهای حاج آقا…
موقع خداحافظی احساس میکردم چندسال بزرگتر شدم، دردش برام سنگین بود…
ساخت منو، تصمیم گرفتم هر هفته برم دیدنش…
کم کم به روز عقد نزدیک شده بودیم، حس عجیب و غریبی داشتم، یه حس تازه…
به خواهش من قرار شد به جای دسته گل رز و اینا یه دسته نرگس خوشگل بخره.
F_sadat_kh
کپی بدون ذکر منبع و نویسنده شرعا مجاز نیست
دل میزنم به دریا
دل میزنم به دریا
پا میذارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده…
راهی شدم با پای دل، با پای پیاده. دستان خالی. چشمان بارانی.
اینجا کربلای ایران است.
اندیمشک محل ورود رزمندگان برای رسیدن به مناطق جنگی. اینجا بوی عشق می دهد. اینجا قدمگاه عشاق الحسین علیه السلام است. قطعا مهدی فاطمه برای بدرقه سربازانش اینجا سر زده است.
زائران گروه گروه در ساعات مختلف شب از شهرهای مختلف استان وارد اردوگاه می شوند. برخی شام میل نموده و به سمت استراحتگاه ها هدایت می شوند و برخی برای اقامه نماز و صرف شام راهی حسینیه اردوگاه.
از حسینیه که خارج می شوند، از سعادت ارتباط با مزار شهدای گمنام نمادین و معراج الشهدا بهره مند می شوند. نمادین البته، برای آنانکه با چشم سر آمده اند! چرا که جای جای خاک این مکان مقدس مملو است از حضور شهدا. چرا که ما ایمان داریم؛ شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصلشان “عند ربهم یزرقون” هستند.
لحظات آخر شب نواهای پخش شده از کاروان های استان های مختلف در تاریکی و سوسو نور چراغ ها از دور، تو را به شب های عملیات و زمزمه های شبانه شهدا با معشوق حقیقی، می برد. آری اینجا قطعه ای از بهشت است که لابلای روزمره گی ها و زیبای های ظاهری دنیایمان به فراموشی سپرده شده است.
چه خوب خواهد بود سالی که با جذبه نگاه شما و آتش عشقتان آغاز گردد.
ای شهدا
ای شهدا
اگه که قلبمو شیدا کردم
اگه که چشمامو دریا کردم
من با هزار امید اینجا هستم
گمشدمو شاید پیدا کردم
سفرنامه راهیان نور به قلم بنت الهدی اشرفی، قسمت دوم.
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
پنجره زیباست اگر بگذارند
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
به کربلای جبهه ها خوش آمدید؛
اندیمشک
توصیف مکان با آب و هوا، منظره دل انگیز، درختان درهم تنیده و سر به فلک کشیده، جویبارها، دشت ها، کوه ها، دریاها، دریاچه ها، بهارنارنج ها و ترنج ها و … بسیار دلچسب و سهل خواهد بود!
اما توصیف قطعه ای از زمین خاکی که هیچ یک از زیبای های ظاهری دنیا را دربر ندارد و شامل نمی شود کار بسیار دشواری خواهد بود اگر پای دل در میان نباشد!
امان از دل که وقتی پادرمیانی می کند همه چیز را زیر و رو می کند. غوغایی به پا می کند. وصف می کند و شرح می دهد و با خود می برد.
من میخواهم دلی صحبت کنم. دلی توصیف کنم. می خواهم دلتان را با دلم همراه کنم و ببرم به دیاری که جز عشق در آن نخواهید یافت.
کربلای ایران، مناطق جنگ، که سال ها با گوشت، پوست و خون عزیزترین هایمان متبرک شد و اکنون این معجون عاشقی به ما رسیده تا با آن قلب زنگار گرفته خود را جلا دهیم.
سفر من با اندیمشک شروع شد. صحرایی سراسر نور و عشق. با شعرخوانی خادمان:
خوش اومدید آی زائرا به کربلای جبهه ها …
چای خانه و تمثال حضرت ابوفاضل لحظه ای که آب را بر آب ریخت.
خوابگاه هایی به نام شهدای بزرگوار: مهدی زین الدین، محسن حججی و دانشگر.
معراج الشهدا و مزار نمادین شهید گمنام و نوای دلنشینی که تو را به آن سوی جاده دل می برد.
چندین درخت تزئین شده با سربندهای یا فاطمه الزهرا، یا لثارت الحسین، یا اباعبدالله و یا ابوالفضل.
و تابلوهایی که نوشته های دو سطریآن تو را عاشق تر از پیش می کند.
زیارت چشم هایتان قبول.
سفرنامه راهیان نور به قلم بنت الهدی اشرفی، قسمت اول.
موسیقی دانی که طلبه شد !
یک خاطره زیبا از زبان عمو جانم :
عموی مهربان من ساکن قم هستند و فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی بسیار زیادی در جای جای کشور پهناور و عزیزمان ایران اسلامی انجام می دهند و بواسطه فعالیتهایشان با افراد متعددی ارتباط،دارند ، در جریان این رفت و امدهایشان ، با دو برادر از مسیر قم به شاهرود اشنا می شوند ، که ایشان به اصرار عموی مرا می رسانند ، این دو برادر قصد زیارت امام رضا علیه السلام را داشتند در شب لیله الرغائب و از آنجاییکه شاهرود در مسیر تهران به مشهد و دقیقا بین راه است با ایشان همسفر می شوند ، در طی مسیر این دو برادر از زندگی خود و سیر تحولاتشان صحبت می کنند ، اینکه ایشان هر دو دانش اموخته مقطع فوق لیسانس یکی در رشته مهندسی معماری و دیگری موسیقی از دانشگاه های تهران بوده اند و البته ساکن تهران نیز بوده اند و به یکباره به عشق مولایشان امام زمان عج و به منظور اشنایی بیشتر با اموزه های دین مبین اسلام و قدم نهادن در راه تبلیغ تصمیم به طلبه شدن می گیرند و در راستای تحقق این ارمان مجاور حضرت معصومه سلام الله علیها شده و ساکن قم می شوند و برادر موسیقی دان که صاحب صدای بسیار زیبایی است ، آن لحن خوش خود را صرف مدح دین خود می نماید ، جااب است بدانید ایشان یک البوم نیز داده بودند قبل طلبه شدنشان !
برادر معمار ازدواج کرده و همین روزها اولین فرزندش بدنیا می اید و برادر موسیقی دان نامزدی دارد و در صف ازدواج است !
دین اسلام جاذبه های بسیار زیادی دارد ، علیرغم آنچه دشمن جلوه می دهد ، اگر افرادی با عشق به شناخت و شناساندن این زیبایی ها در این راه قدم بگذارند حتما مبلغان تاثیر گذاری،خواهند شد .
خوشمزه ترین سوپ شیر دنیا
بعضی لحظات زندگی خیلی عجیب گره می خورن به خاطرات شیرین در گذشته و اصلا نمیشه از هم جداشون کرد ! و تداعی اون لحظه و اینکه غیر قابل برگشته غم انگیزه و آدمو محزون می کنه !
عمو جونم امروز دچار این لحظات شده بودن و من رو هم دچارش کردن !!!!
خان عمو مهمون شهر و خونه کوچیک ما بودن ، شب قرار بود همگی خونه پدربزرگ عزیزم دورهم باشیم به بهانه صرف شام ، مادربزرگ مهربان من سالهاست در بین ما نیستند ، خونه پدربزرگم از این خونه قدیمیهای باصفاست ، که یک حیاط بزرگ وسط ساختمونه و دور تا دور حیاط اتاق های متعدد و تو در تو ، تو حیاط حوض هست و گوشه اون آب انبار (که البته هر دوتاشون خشک هستن) ، چهارتا باغچه تو چهار گوشه حیاط هستن که الان بی بر و بار هستن ولی قدیما کلی درخت درهم پیچیده شده ، داشت که وقتی غروبِ تابستون می شد ما بچه ها جرات اینو نداشتیم از کنار بزرگترا جُم بخوریم ، چون می ترسیدیم هر لحظه از لابلای درختای تاریک گوشه و اطراف حیاط موجود ساختگی و مخوفِ توصیفی مادرجون به نام “ننه حسن” بیاد بیرون و مارو بُخوره !!!!
با اینکه ما همه بچه ها می دونستیم ننه حسنی وجود نداره ولی مادرجون چنان روایتگری بود که ما اونو (ننه حسن) را باور کرده بودیم .
حالا من و عمو جانم در این حیاط خالی از درخت و سکنه ، در یک ظهر دل انگیز بهاری ، لب حوض آبی رنگ پریده و خالی از آب نشسته بودیم و با مرور خاطرات ، چای خوش عطر و خوش رنگی را نوشیدیم و بعد اون به یاد مادربزرگ مهربانم که جای خالیش همیشه احساس می شه ، به کمک عمو جانم که سرآشپز زبردست و ماهری هستند سوپ شیر پختیم و شب به یادشان بین اقوام تقسیم کردیم ، البته ناگفته نماند که وظیفه خطیر من در پختن این سوپ تنها پوست و ریز نمودن ، پیازها بود که در کنار مرور خاطرات اشک مرا دو چندان کرد !!
و جاتون خالی این سوپ شیر خوشمزه ترین سوپ شیر دنیا شد برای من ، سوپی با طعم زیبای خاطرات خانه مادربزرگ …
نگفتید این جاده به کجا منتهی می شد؟!!
سلام به دوستان و همراهان صمیمی
شاید باورتون نشه ….. دوستان عزیزم ، خواهرای گلم ، یک اتفاق هیجان انگیز امروز برام پیش اومد …..
بچه ها ، دایی رضا اومدن بودن شاهرود ،دوستان عزیزم خبر دادند و رفتیم زیارتشون …..
خیلی پر بار بود برای هممون ان شاالله فرمایشات ایشان را در پستی جدا تقدیم می کنم ، تا شما سروران نیز مستفیذ شوید ……
اندر حکایات دانشجویی
من و بهترین دوستم تو دانشگاه درس ادبیات مون که از دروس عمومی بود به علت تداخل با کلاسهای دیگه جدا از کل دخترای کلاسمون با یک استاد خاص برداشتیم ! استاد ادبیات مون واقعا استاد ادبیات بود ، حال و هواش لطیف و ادبی بود ، جلسه اول گفت دو راه پیش رو دارید ، کلاس من با بقیه کلاسها فرق میکنه ، دوست ندارم دستور ادبیات خشک و سخت رو در قالب چند تا فرمول حفظی بهتون یاد بدم ، شما میتونید شعر خوانی را انتخاب کنید ، حالا انتخاب شما چطوریه ؟! اینه که شعر نو یا حافظ خوونی ؟؟!! من و زینبو میگی قند تو دلمون آب شد قبل همه با هیجان تمام گفتیم حافظ خوونی ، کلاسی که ما شرکت کردیم برخلاف بقیه کلاسهای درسی مون ، فقط سه تا دختر داشت و بقیه پسر بودن ،دانشکده فنی مهندسی ! البته از پسرای کلاس خودمون هم بودن ، پسرا هم که حسی به تبعیت از ما گفتن حافظ خوونی …. من و زینب با عشقی که به حافظ داشتیم یک ساعت قبل شروع در محل کلاس حضور داشتیم و شعر می خووندیم و میخووندیم و حض میکردیم …… اینا بماند که تو این کلاس ما چقد لطافتمون بیشتر از قبل و طبعمون شاعرانه تر شده بود …..
کلاس ما طبقه همکف بود و دوتا در داشت ، یکی اول کلاس و یکی آخر کلاس ، ما سه تا دختر ردیف اول می شستیم ، اون روز نوبت من بود شعر بخوونم ، من در حال خووندن غزلی از حافظ به اوج رسیده بودم که با جیغ زینب و سکوت کلاس به خودم اومدم !!!
به سمت زینب برگشتم ، دیدم با کیف تو بغلش رفته رو صندلی ایستاده ! و به من میگه : تو ندیدیش ؟!! گفتم : چیو ؟؟!! گفت : موش به اون بزرگی ندیدی !!!؟؟؟
نگو من در حال شعر خووندن بودم ، یک موش صحرایی از این بزرگا از زیر در اول کلاس اومده بود داخل از بین من و زینب با سرعت نور رد شده بود و از در انتهای کلاس خارج شده بود !!
بعد این اتفاق به مدت یک ربع کلاس معلق شد و خاطره ای شد این ماجرا !
پسرا می گفتن اومده بوده شعر گوش بده :)