اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد ...
رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
اَلجَليسُ الصّالِحُ خَيرٌ مِنَ الوَحدَةِ، و َالوَحدَةُ خَيرٌ مِن جَليسِ السّوءِ؛
هم نشين خوب، از تنهايى بهتر است و تنهايى از هم نشين بد بهتر است.
امالى(طوسى) ص535
گذر زمان حس شدنیست
مگر زمانی که اوقاتتان کنار افرادی سپری شود که بوی آسمان می دهند …
قسمت شد ، شب رفتیم زیارت شهدا …
فال شهدا گرفتیم و عجیب جالب و مرتبط بود
پ.ن : خدا قسمت تون نکنه تو سربالایی های زندگی ماشینتون خاموش شه !!!! خیلی سخته ! ترمز دست و نیم کلاج هم جواب نمیده !!!
لقمه های خاطره انگیز !
امشب شام فلافل داشتیم ، از نوع خونه گیش !
طعمی خاطره انگیز
سه تا فلافل خوردنش چهل و پنج دقیقه طول کشید ، به قطعات خیلی کوچیک تقسیمشون کردم و سعی می کردم بدون نون بخورم تا مزشو بیشتر حس کنم !
با این طعم خاطره دارم ، خاطره ای که مزش هیچ وقت یادم نمی ره ….
هیچ وقت اینقدر فلافل رو دوست نداشتم که الان دارم …..
پ.ن: تازه دارم بیشتر و بیشتر می فهمم استاد سعدی چی می گفتن ؛ همه لذت زیارات و سفرهای معنوی یک طرف و پیاده اربعین حرم ارباب یک طرف !!!
عاشقانه های من و کودکان عراقی!
شبی از شبها ، هنگام توقف در یکی از موکبها برای استراحت ، طبق قراری که دوست عزیز و همراه صمیمی من با همسرشان برای صرف چای و شام تعیین نموده بودند ، از محل اسکان خواهران خارج شدیم ، اسکان برادران دقیقا کنار حسینیه خواهران بود ، هوا آن شب خیلی سرد نبود و میشه گفت کمی لطافت داشت و می شد بیرون نشست ، اتفاقی توجه مرا جلب نمود ؛ چند کودک شیرین عراقی مشغول بازی و شیطنت در چند قدمی ما ؛ بازی آنها بدین صورت بود که ، ظرف های آب کوچک یک نفره را که پلمپ بودند به هوا پرتاب می کردند و پس از برخورد آن با زمین و ترکیدنش و خروج با شدت آب ، از خنده ریسه می رفتند و به داخل موکب و ظرفی دیگر و تکرار همان بازی !!
واقعا نتوانستم این صحنه را تحمل کنم ، آب آشامیدنی در حال اسراف بود ، سریع وارد عمل شدم .
به یمن شرکت در کلاس های مکالمه عربی ، تا حدودی توانایی برقرای ارتباط ممکن بود .
رفتم جلو دست بچه ها را گرفتم ، سه تا پسر بچه ، پنج و شش ساله بودند ، این مکالمه ما :
حبیبی ، تعال ، ماذا تفعلی ؟! هذا ماء للشرب فقط .
انا ارید العب … سپس آنها را کنار خودم نشاندم از تک تکشون پرسیدم ماسمک؟
اسماشون : مجتبی ، حسین و فاضل بود ، فاضل از همه کوچکتر و نمکی تر بود و مجتبی بزرگتر و خیلی زیرک !
از دوستم خواستم با هم بازی نون بده کباب ببر را اجرا کنیم ، بچه ها با دقت نگاه می کردند ….تفهم؟
مجتبی متوجه شد که چگونه بازنده است و باید بازی را واگذار کند ، اما حسین و فاضل ، خصوصا فاضل متوجه نمی شدند ، فاضل دست خودش را روی آن دست دیگر می زد و با خنده ای از ته دل جیغ می کشید و خوشحال بود ، صحنه بسیار جالب و شیرینی بود ، اشتیاق این سه کودک برای اینکه دستشان را جلو بیاورند و نوبت آنها شود ، حدود بیست دقیقه با بچه ها بازی کردم ، وقتی متوجه پشت سرم شدم ، دیدم پدران و مردانی دیگر با اشتیاق و ذوق در حال تماشای این منظره هستند ، یکی از آنان چیزی به مجتبی گفت ، مجتبی بلند شد رفت و دست یک دختر بچه دو ساله را گرفت و به سمت ما آمد ، گفت : اختی ، متوجه شدم خواهرش هم برای بازی آورده است ! سپس برای خاتمه بازی کودکان چند عدد از همان آبها که آورده بودند بترکانند به من دادند و با خنده و شور بسیار رفتند .
حداقل تا آخر آن شب خبری از تکرار بازی اسراف آب نبود !!
حوادث غیر مترقبه در سفر !!!
روز ورود به نجف ، پس از اولین و تنهاترین تفتیش برای ورود به شبستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، چون بیشتر افراد کوله پشتی داشتند ، تعدادی از خادمان کوله پشتی ها را مجزا تفتیش می کردند ، دوست عزیز و همراه مهربان و همیشگی من در این سفر برای کمک به من و بستن و زیپ کیفم و اینکه زودتر از محل خارج بشیم اومد سمت من ، یهو دیدم زیپ تو دستش ولی کیف نه ! زیپ اصلی و قسمت بزرگ کوله در رفت !!!
من و موندم و کلی وسیله ، البته اصلا ناراحت نشدم ، می دونستم خاطره می شه !
بعد از اسکان و زیارت ، روز دوم تصمیم گرفتیم بریم دنبال خرید یک کوله پشتی جایگزین ، ولی چه غوغایی بود .
از دو خروجی ، فقط یکی برای تردد باز بود و جمعیت بهم فشرده و زیاد ، من و دوست عزیزم به علت ازدحام ، روی پله یکی از مغازه ها متوقف شدیم تا وقتی جمعیت کم شد حرکت کنیم ، اما ماشاالله تمومی نداشت ! تا اینکه یک هموطن ، یک برادر غیور ایرانی به کمکمون رسید ، برادر مهربون گفتن ؛ آبجی می خواهید کمکتون کنم ، ما هم فقط سر تکون دادیم ، ایشون به دوستشون گفتن : مهدی برو جلو ، من و دوستم پشت سر آقا مهدی و داداش گلمون هم پشت سر ما ، دیوار دفاعی با کوله هاشون درست کردن و ما رد شدیم .
خدا خیرشون بده ، ان شاالله هرجا هستن سلامت باشن .
به قول استادمون کی گفته فردین مرده ؟؟!!!
البته غیرت علی وار یک بچه شیعه قطعا دلیلی محکم تر و توصیفی زیباتر برای این حرکت خواهد بود .
گرچه کوله ای که خریدم تا آخر سفر به سختی دووم آورد ولی بهم ثابت کرد ، غیرت و مردانگی ویژگی قابل تحسینی است که فقط و فقط در بین مردمان کشور عزیزم ایران دیده می شود .
وطنم پاره تنم
همه ماجرا از قم شروع شد !!!
مدت زیادی بود ، صبح قبل از ورود ، پشت در ورودی چشمم به این اطلاعیه می خورد :
۲۰ نفر طلبه ها ، ۲۰ نفر اساتید
اردوی پژوهشی قم
قرار بود آخر مردادماه ببرن ، میلاد حضرت معصومه گذشته بود و به میلاد امام رضا نمی رسید ، منم با خودم فکر کردم و گفتم چه تاریخ بدی ! ان شاالله برنامه می ریزم بریم مشهد ، اردو تابستون ، قم ، بی مناسبت ، با طلبه هایی که هیچکدومشون رو نمی شناسم ، اصلا خوش نمی گذره …….
روزها گذشت ، ظهر بود ، از پله ها اومدم پایین ، رفتم سمت جاکفشی ، صدای خانم گلی رو شنیدم داشت می گفت ، تاریخ عوض شده ، جلوتر می بریم ، روز ولادت و …
برگشتم ، گفتم ، کجا ، کی ، چجوری و ….. یهو دیدم سه شنبه ست و جلو در منتظر ون تا راهی شیم سمت قم ، چه روزی ، روز ولادت بانو ، با چه دوستای نازنینی ، قبلش مرضیه می گفت روایت داریم اول همسفرتو انتخاب کن بعد برو سفر !
اونایی که می خواستم نیومدن ولی اونایی که اومدن خیلی خواستنی شدن برام !
برات کربلا رو خواهر زودتر از برادر می ده ، باور کنید!!
ما شب ولادت سر بند خریدیم به نیت اربعین ، حالا اربعین نزدیکه و ان شاالله با همدیگه راهی میشیم .
بعضی وقتها ، بعضی آدمها اونی که فکر می کنیم نیستن ، خیلی خیلی بهترن ….
سفر بهترین راه برای شناخت .
عشق فقط یک سرزمین ….
برای قلب مهربونتون دعا می کنم
زیارت وداع
طبق قرار با دوستان رفتیم بالا
زیارت وداع قبل از سفر
یک خاطره این وسط جامونده بعدا حتما مرور میشه
بماند که چی شد ، پنج شهید عزیزمون نام گذاری شدند !
حالا ما یک فرمانده داریم ، یک بیسیم چی ، راننده نفر بر ، آقا علیرضا و داداششون محمد آقا ….
بچه ها یک راست رفتن سراغ فرمانده و عرض ادب
من به راننده نفر بر ارادت خاصی دارم .
نهار در جوار شهدا ، جای شما خالی ، عجب صفایی دارد .
مشغول مناظرات بودیم که دو نفر به جمعممون اضافه شدند ، دو تا دخترخانم ، دقیقا طرف مقابل. ما نشستند ، دانشجو بودن ، صفای باطنشون غبطه خوردنی بود ، حین صحبت بودیم از ما پرسیدن ، امروز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها ست ؟! ما هم گفتیم بله ، دخترای گل و نازنین فکر می کردن حرم به مناسبت شهادت برنامه داره ، ولی خب برنامه خاصی نبود .
یکی از دوستان شماره پیامک حرم رو به دوستای جدیدمون داد ، که با ارسال پیامک خالی از برنامه های حرم مطلع بشن .
یه جورایی وحدت حوزه و دانشگاه ایجاد شده بود !
باز هم حکایت انار و جستجوی ما برای چاقو !! ما رو به دوستان مون نزدیکتر کرد …. برقراری ارتباط با تقسیم انار
وقت رفتن ، از ما پرسیدن شما عازم کربلا هستید ؟!
از صحبتهای ما که البته قابل شنیدن بود ، متوجه شده بودن ، به محض شنیدن پاسخ مثبت ، حال و هوایی عجیب پیدا کردن ، با اشک ملتمس دعا بودن ، اسم دوستای جدیدمون در لیست ملتمسین دعا ثبت شد ، یکی از دوستای حدیدمون خودکارشون رو هدیه دادند به عنوان یادگاری ….
حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست
در هر حضور ، رازی نهفته است
خوش آن روز که دریابیم راز این حضورها
دوستان جدیدمون با وبلاگ مدرسه آشنا شدن
پل ارتباطی ما وبلاگ مون
ان شاالله باز هم زیارتشون کنیم
حاجت روا شوید خواهرای گلم ، حتما شدید
دوستای جدیدمون دوستتون داریم ، مطمئن باشید در نظر شهدا جایگاه ویژه ای دارید ، ما رو هم دعا بفرمایید .
بعد منزل نبود در سفر روحانی
تقدیم به خواهرای گلم :
چقدر نام تو زیباست اباعبدالله
چشم تو خالق دنیاست اباعبدالله …..
زائر کرب و بلا حق شفاعت دارد
قطره در کوی تو دریاست اباعبدالله
هر کسی داد سلامی به تو و اشکش ریخت
او نظر کرده زهراست اباعبدالله
شاعر : قاسم نعمتی
لحظه هایی به یادماندنی
نیت کردم حتما مزار شهید سجاد زبرجدی را پیدا نمایم ، بعد از مطالعه مطلب موجود در لینک زیر :
http://emamsadegh-shahrood.kowsarblog.ir/?p=282842&more=1&c=1&tb=1&pb=1
طبق آدرس قطعه 50 چند قدم بالاتر از یادبود شهدای مفقودالاثر یگان فاتحین ….
سه بار قطعه پنجاه را دور زدیم ، از چندین نفر پرسیدم متاسفانه کسی درست نشانی نداد و یا اصلا اطلاع نداشتند ، گروهی با لباس های ویژه و جمعیتی فراوان دور مزاری حلقه زده بودند و زمزمه ها حاکی از برگزاری مراسم سالگرد بود .از میان این جمعیت نیز دو مرتبه گذشتیم .
تا اینکه رسیدیم به این بنر :
شهید سید محمد حسین میردوستی ، شهید مدافع حرم ، دهه هفتادی و البته هم شهری ، شاهرودی ، یاد صحبت های هیات عاشقان افتادم که گفته بودند این شهید بزرگوار در تاسوعای 1394 به شهادت رسیدند و آن روز یعنی ششم مهرماه 1395 مراسم سالگرد ایشان در بهشت زهرا با حضور خانواده محترمشان بود .
ناگهان سخنران مراسم پشت بلندگو اعلام فرمودند که این شهید در جوار شهید سجاد زبرجدی آرمیده اند !!!
در جای خود ایستادم ، جمعیتی از آقایان مقابل ما قرار داشتند ، ناگهان یکی از برادران به سمت ما آمدند و گفتند : می خواهید بیایید جلو کنار مزار ؟ و بدون اینکه منتظر پاسخ ما شوند ، راه را برای پیش روی ما باز کردند و به طور غیر منتظره ای در جوار دو شهید محمدحسین میردوستی و سجاد زبرجدی قرار گرفتیم ….
انشالله ادامه دهنده راهشان باشیم .
تا حالا مهمون ویژه شهدا شدید ؟؟!!!
سلام ، یک اتفاق بسیار هیجان انگیز ومعجزه وار در زندگی ما چهار دوست پیش آمد !!! ما طبق قرار هفتگیمون رفتیم پابوس شهدا ، بعد زیارت دور هم نشسته بودیم و داشتیم فکر می کردیم که اناری که همراهمون بود چطوری تقسیمش کنیم !!
یکی از بچه ها رفت پیش همون خادم مهربونی که همیشه اونجا حضور دارن و ازشون چاقوگرفت وقتی برگشت گفت عمو گفتن بچه ها شما دانشجویید؟ که دوستم گفتن نه طلبه هستیم ، ایشان اصرار کردن نهار بمونید !!! دوستم گفتن ما نهار خوردیم ، ایشان هم گفتن مگه کسی غذای امام حسین ع را رد می کنه !!؟ دوستم برگشت و نشسته بودیم مشغول صرف انار ، که عمو جون از در حسینیه خواهران اومدن و گفتند بفرمایید نهار ، البته نهار در قابلمه بود و خودمون در بشقاب کشیدیم ، نمی دونید چه صفایی داشت ، قیمه ، خیلی خوشمزه و همچنین ورود به آشپزخانه ای که تا حالا اجازه ورود نداشتیم!!! به به ، عالی بود ، جاتون خالی ، بفرمایید :
اندر حکایت ازدواج طلبگی !
شب ها پس از مراسم در حرم شهدای گمنام ، به این علت که آقایون بعد از پذیرایی خانمها شام میل می فرمایند ، یک وقفه بیست دقیقه ای انتظار گونه برای خانمها ایجاد می شود و در این فاصله خاطراتی تعریف می شود که شنیدن بعضی از آنها خالی از لطف نیست .
یکی از خواهران طلبه چگونگی ازدواج خودشان را تعریف نمودند ،( ایشان با نام مستعار مریم )بدین صورت که ؛
سال دوم حضور مریم خانم در حوزه ( دوستان در جریان هستند که در مدارس کم و بیش از این مسائل من باب خیریت آن مطرح است ) خانمی که برای برادرشوهرشان دنبال دختر خانمی خوب می گشتند ، مریم خانم سر راهشان قرار می گیرند ولی با معرفی ایشان به خانواده همسرشان با مخالفت ایشان مواجهه میشوند که ؛ طلبه نه !! و …. قضیه منتفی می شود .
حدود شش ماه بعد از گذشت این ماجرا ، یکی از روزهای تابستان دو پدر میانسال در پارک روی یک نیمکت کنار هم نشسته و مشغول درد و دل هستند که به دل یکدیگر می نشیند و یک نقطه مشترک در زندگیشان میابند ، دختر این پدر و پسر آن پدر که هر دو مجرد هستند و به دنبال همسری مناسب …
شماره تلفن رد و بدل می شود بین دو پدر ،برای انتقال ماجرا به خانواده ها و پیگیری نتیجه ….
نهی از منکر به روش شهید زین الدین !
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و می رفت ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر … ️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله … ️
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !⁉️
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟
حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
“مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش می کردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه می شه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"1
1 . برگی از خاطرات “شهید مجید زین الدین”